سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سوتک

یا سلام!
نگید کار یاد گرفته هی کپی می کنه ها!!!
خب چی کار کنم،‏ نوشته هاش قشنگه... هرجور فکر می کنم می بینم اگه می خواید وقت بذارید، بهتره یه چیزه قشنگ بخونید... نوشته های من که عددی نیس پیش قلم مرشدزاده!
اون بارم که خودتون حسابی استقبال کردین!!!!... اگر نبود استقبال شما، جرات نمی کردم دوباره کپ بزنم!!
قفسم را می  گذاری در بهشت تا بوی عطر مبهم دوردستی مستم کند، تا تنم ‏را به دیواره ها بکوبم، تا تن کبودم درد بگیرد ، و درد نردبانی است که آن ‏سویش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم. اما من آدم متوسطی هستم  و ‏بیش از آنچه باید خودم را درگیر نمی کنم . با هیچ چیز. در بهشت هم ‏حسرتم را فقط آه میکشم .تن نمی کوبم به دیواره ها که درد مرا به تو ‏برساند.‏
قفسم را می  گذاری در بهشت تا تاب خوردن برگ ها، تا سایه های بی نقص ‏درختان انبوه دیوانه ام کند، تا دست از لای میله ها بیرون کنم، تا دستم لای ‏میله ها زخم شود و زخم دالانی است که در پایانش تو ایستاده ای برای در ‏آغوش کشیدنم. اما من آدم متوسطی هستم و خود را درگیر نمی کنم. با ‏هیچ چیز. در بهشت هم هوسم را فقط نگاه می کنم و دستم را زخمی هیچ ‏آرزویی نمی کنم.‏
با من چه باید بکنی که به میله هایم، به فضای تنگم، به دیواره ها، آن چنان ‏مانوسم که اگر در هم بگشایی پر نخواهم زد. بال هایم چیده نیست. پایم به ‏چیزی بسته نیست که نیازی به این همه نیست. در من خاطره ی درخت مرده ‏است، آبی رنگ امسال نیست و واژه ی آسمان مرا یاد هیچ چیز نمی اندازد. ‏من صحنه را سال هاست ترک کرده ام.‏

صحنه آماده بود . گفتی تماشاگران بنشینند. ردیف ردیف، صف به صف ‏تماشاگران نشستند. رقبای من که پیش از من برای نقش اول انتخابشان کرده ‏بودی و نتوانسته بودند و نکشیده بودند، نشستند. چشم دوختند به صحنه و ‏من پشت پرده چه حالی داشتم.‏
کوه ها سر درهم پچ پچ کنان، دریاها دامن در دامن غرش کنان، فرشته ها ‏بال در بال و آسمان آن بالا! نخوت از چشم هایشان می بارید و هیچ کدام ‏باور نداشتند که کسی بتواند.‏
که کسی نقش اول باشد وقتی که آن ها باخته اند، وقتی که آن ها ‏کنار رفته اند.‏
گفتی:« وقتش نزدیک است آماده باش!» گفتم:« نه تنها من، نه فقط آن ها که ‏آن سویند، تو حتی خودت هم می دانی که می افتم، و لم نجد له عزما» گفتی ‏‏:« می دانم آن چه نمی دانند، آماده باش!» یادم هست گریه می کردم. ‏شاید برای اولین بار. گفتی:«پرده بالا رفته است» و من هنوز گریه می کردم.‏
کوه گفت:« این کوچک؟» آسمان گفت:« این فرودست؟» ، فرشته ها ‏گفتند:« خون می ریزد» و تو حتی خودت گفتی:« این ستمکار نادان!» و ‏رقبای من همه خندیدند. من ایستاده بودم آن وسط. رو به روی همه ی ذراتی ‏که برای من آفریده شده بودند و کنجکاوانه سرک می کشیدند تا بدانند ‏چرا برترم. ایستاده بودم آن وسط و خیلی ترسیده بودم. خودم حتی نمی ‏دانستم ظالم و خون ریزم، فراموش کار و عجول یا آن چیز دیگری که فقط او ‏می داند. ایستاده بودم تا روح دمیده در من را تماشا کنند و شرم جوی ‏جوی روی پیشانی ام عرق می کرد. شرم نقشی که می دانستم توانش در من ‏نیست، نمایشی که می دانستم کار من نیست. لم نجد له عزما در من تکرار ‏می شد. هزاران بار! و نمی فهمیدم چرا با من چنین می کند اگر دوستم می ‏دارد. تماشای حقارت من و فروافتادنم آیا لذتی دارد؟ و نیشخندهای ‏تمسخر بود که از لب های ذرات می بارید. حتی فکر کردم این بازی است. ‏فکر کردم من مهره ی بازی شده ام، برای این که بخندند، برای این که ... و ‏نبود و صدایت آمد که گفتی:« بار را بگذارید».‏
ناگهان شانه های خردم سنگین شد. نفس در سینه ی هستی حبس بود. لب ‏ها روی نیشخند همان طور خشک شده بودند و من آن زیر، آن پایین! رنجی ‏سترگ را عرق می ریختم و زانوانم آماده ی تا شدن بودند و فرو افتادن. ‏گفتی:« حالا بیا!». نمایش آغاز شده بود و نقش من – نقش اول- همین ‏چند گام بود که باید برمی داشتم. حتی ایستادن با آن فشار روی گرده ها ‏ناممکن می نمود چه برسد به پیش رفتن.
تو گفتی:« بیا » و عجیب بود که گفتم:« لبیک!». راه افتادم که بیایم و همان ‏لحظه زانوانم شکست و خاک را لمس کردم. ذرات خیره خیره مرا می ‏پاییدند. نفس در سینه ی هستی حبس بود. افتاده بودم آیا؟ تمام بود؟ رد ‏شده بودم یا هنوز نمایش دنباله داشت؟ زانوانم را آهسته از خاک جدا ‏کردم. دوباره برخاستم و بار هنوز آنجا بود روی شانه های ترد من! عجیب ‏بود تا ایستادم، نیشخندها محو شد، نفس ها آزاد شد و ذرات فریاد زدند:« ‏تبارک الله  احسن الخالقین! » فریادشان از صدای خرد شدن استخوان ‏طاقت من زیر ثقل بار بیشتر بود.‏
من گیج بودم. کجای این منظره ی رقت آور این همه با شکوه بود که بر ‏چشم ها و لب ها حیرت و تحسین نشسته بود. عجیب بود که تو دوباره ‏گفتی:« بیا‌». عجیب بود که دوباره گفتم:« لبیک ». و باز مثل مورچه ای زیر ‏سنگینی نانی بزرگتر از دهان خودش، افتادم و برخاستم. باز همهمه شد باز ‏گفتند:« تبارک الله ». من لای همهمه ها صدایت را شنیدم که به همه شان ‏گفتی :« این بود آن چه می دانستم». و گیج تر شدم . افتادنم را می دانستی ‏یا برخاستنم را؟ نقش اول نمایشت همین بود؟ همین که با این که می دانم ‏می شکنم بار را بر می دارم؟ همین که می افتم باز بر می خیزم؟ همین که با ‏تن نحیفی که هیچ تناسبی با کوه ندارد می گویم:« لبیک »؟ همین شکوه رنج ‏سترگ من؟

تماشاچیان هنوز نشسته اند. درست همان جا ولی من صحنه را سال هاست ‏که ترک کرده ام. گریخته ام. آخرین باری که افتادم روی خاک، دیگر ‏برنخاستم. تو مدام صدایم می کنی که بیایم جلو، که این صحنه را تمام کنم، ‏ولی من ...!‏
رمضان که می شود صدایت را بلند می کنی، بلند و بلندتر. من بیش تر و بیش ‏تر ‏پشت پرده پنهان می شوم. تو هر رمضان قفسم را می گذاری در بهشت تا ‏هوس کنم، ‏ولی من ...! چرا رهایم نمی کنی؟ می خواهم بچرم!...‏
من هیچ مولای کریمی را بر بنده ی زشت کارش صبور تر از تو بر خود ندیده ‏ام!‏

 

 

 


ارسال شده در توسط سوتک