یا سلام
برا منی که اگه بخوام بگم دیشب شام چی خوردم، چند دقیقه ای وقت می بره، ورق زدن خاطرات سالای دور واقعا سخته و انرژی بر... و دو روزیه که همه ش دارم لا به لای این تصاویر گنگ و محو دنبال یه ... یه مرد می گردم! یه مرد بزرگ! اونقدر بزرگ که می شه گفت اسطوره ی قرن حاضره، اسطوره ای که افسانه نیست...
دو روزه دارم همه ی خاطراتم رو زیر و رو می کنم تا ببینم از امام چی می دونم؟ چقدر می دونم؟! و شاید جرقه ی این کنکاش گزارش نجف زاده بود و بعد برنامه ی فوق العاده ای که قرار بود آسد حسن برامون از امام بگه و چه کم گفت هر چند دلنشین و صمیمی...
فکر کنم اولین تصویری که از امام برام مونده روزیه که با بابا رفته بودم جماران، خیلی کوچیک بودم، کوچیک تر از اونی که بفهمم اونی که روبه رومون بود کی بود... و هنوز هم نفهمیده م و تنها چیزی که خوب تو ذهنم حک شده لحظه ایه که صحبتای اون مرد تموم شد و جمعیت بلند شدن برای شعار دادن و من داشتم زیر دست و پاشون له می شدم و صدای بابا که هی می گفت این جا یه بچه است و سعی می کرد منو بکشه بیرون!....
هر چی می گردم هیچ تصویری از ایام بیماری امام ندارم و حتی لحظه ای که حیاتی اون خبر رو داد... و بی تابی مردم...
تا اون چند شب مصلا... شمعها... عکس امام و گریه ی مردم... و اون اتاقک شیشه ای که اون بالا بود و مردم می خواستن به هر زوری شده خودشون رو برسونن بهش!
و بعد بهشت زهرا... باز هم تصویری از تشییع ندارم اما گرما رو خوب یادمه ... خاک... گریه... جمعیت...عکس امام که یکیش هم به من داده بودن ... و ساندیس خنک انگور که تو اون گرما من رو خنک کرد اما آتیش مردم هنوز نخوابیده بود...
دبستان که رفتم عکس امام رو، هم تو خونه می دیدم هم تو کلاس هم اول همه کتابا...
12 بهمن ...14 خرداد... اوج برنامه هایی بود که تو مدرسه برا امام می گرفتیم...
و گذشت...
و من بزرگتر شدم... عاشق آقا... اما همیشه دلم می خواست عشقی رو که مردم به امام داشتن درک کنم... آقا برام مظهر رأفت بود و امام مظهر ابهت... و عاشقای آقایی که عمرشون به درک امام قد می داد می گفتن امام یه چیز دیگه بود!! و من باز هم نمی فهمیدم...
دبیرستانی بودم...سر کلاس جامعه شناسی، معلممون صحیفه نور رو آورده بود و از تیزبینی جامعه شناسانه ی امام می گفت...
دیوان امام رو که باز کردم، باورم نمی شد این روح لطیف مال همون کسیه که دهه فجر فیلمش رو پخش می کردن و می گفت و با فریاد می گفت من دولت تعیین می کنم...من تو دهن این دولت میزنم...
تو اتوبوس نشسته بودیم و راوی برامون روایت می کرد، از شکست حصر آبادان می گفت و درایت امام در مسائل نظامی...
پای تلویزیون بودم و دهنم باز مونده بود... یه فیلم خانوادگی از امام پخش می کرد. عروس امام فیلمبردار بود و امام با اون همه ابهت و عظمت، یه بابای مهربون بود، مثه همه ی پیرمردای مهربون دیگه... انگار نه انگار که عالمی ماتش شده ن...
من هنوز هم نمی فهمم... فقط وقتی که همه ی اینا رو میذارم کنار هم یاد یه ترکیب دو کلمه ای می افتم که یادم نیست چند سال پیش و کجا خوندم؟! جمع اضداد... و یاد چمرانش...که فرمانده جنگهای نامنظم بود و نقاش!!
و می ترسم... از این همه ظرفیت فرابشری ... و ابهتشون میگیردم... مثه اولین بار که رفتم دهلاویه و طپش قلب امونم رو بریده بود...
دعا یادتون نره... دعا کنید لااقل به گرد پاشون برسیم...