یا سلام!
گفت چرا نمی نویسی؟... تازه فهمیدم منم دعوت شده م!
از اون روز تا حالا کم ذهنم درگیر نشده... نمی شه نوشت... نمی شه انتخاب کرد...
کاش می گفتن کدوم لحظه... کدوم صحنه... تا راحت بگم هر جا وداع بوده قلبم بیشتر از جاهای دیگه لرزیده!
که هیچ وقت از مرز وداع فراتر نتونسته م برم... سنگین تر از اونیه که حتی تو خاطرم به تصویر در بیاد، چه برسه به فهم مصیبت...
توی تمام روضه ها، فقط تا وداع رو فهمیدهم... یعنی خیال می کنم یه ذره شو شاید فهمیده باشم!
اما انتخاب یه بزرگ... بین این همه...
سخته! زیادی سخته!
...
روضه ها رو نمی فهمم تا برام قیاس خفی نباشه...
اگه یه دختر بچه ی سه ساله با شیرین زبونیاش مدام جلوی چشمت باشه... اگه وقتی می گه تشنمه چند نفر بلند بشن برا آب دادن بهش... اگه با زنگ در بدو جلو، برای پریدن تو بغل باباش... اگه وقتی تو بازی می خوره زمین همه بدوند برا نوازش کردنش... اگه چادر سر کردنش دلت رو آب کنه...
نه! با همه ی اینا فقط می فهمم یه دختر سه ساله یعنی چی! خرابه رو باز هم نمی فهمم!
...
و عباس(ع)...
...................................................................................
1. اوج حماسه ی عاشورا حسین(ع) است و زینب(س)...
2. احساس به واژه در نمی آید!
3. هنوز از سه ساله شرمنده ام...
...
گرچه با دعوت اولیه قرار شد بر نوشتنم اما... دعوت دوم عاملی شد بر تسریع در نوشتن!
دعا یادتون نره!