مسجد پر بود. همه نشسته بودند گوش تا گوش. مرد عصای پیامبر در دست منتظر قصاص ایستاده بود...
صدای گریه مسجد را پر کرده بود. مردم التماس می کردند.
قصاص پیامبر؟ پیامبر رحمت!
چند روز از این ماجرا گذشت؟ پشت درب خانه جمع شدند. اولی، دومی، چهل مرد، هیزم، آتش...
کجا بودند مردمی که طاقت نداشتند عصا بر بدن پیامبر بخورد وقتی که جگر گوشه اش بین در و دیوار...
دعا یادتون نره!