یا سلام!
چند وقتی میشد یاد گرفته بودم سرم را بکنم زیر برف و دلخوش کنم که شهر در امن و امان است... چشمهایم را به ندیدن عادت داده بودم و گوشها را به نشنیدن و فرار میکردم از هر جا که...
نمیدانم چرا چند روزی است بیاختیار من برفهای دور و برم آب میشوند، هر آن کم و کمتر... و دردهایم در حال رجعتند انگار، بیش و بیشتر! آنقدر که هر لحظه بتوانند چشمانم را... بغضم را باز فرومیخورم!
کاش هنوز برفها بودند، نه برای دلخوش کردنم، که چند روزیست عجیب احساس ناامنی میکنم...
دنیای کثیفی داریم، حالم را بهم میزند...