یا سلام!
پامو که میذارم تو مترو، خنکا می دوئه زیر پوستم و گرمای بیرون یادم می ره! صندلی خالی هم که می شه نعمت مضاعف، بهشتیه این جا...!
چشمام رو می بندم و سرم رو تکیه می دم به شیشه پشت سرم... آرامش!
- خانوما گلسر دارم دونهای پونصد. خانوما گوشواره دارم. خانوما دستبند و پابند(!) دارم.
- خانوما بلیزای نخی دارم. خانوما شال و روسری دارم.
- خانوما این کتاب که میبینید برای پاسخگویی به سوالات کودکانه.
- خانوما اسفنج جادویی دارم. ساخت آلمانه فقط خیسش کنید هر لکه ای رو میبره!
- خانوما کیسهی نون و سبزی دارم. خانوما دستمال آشپزخونه دارم.
اَه! نمیکنن لاقل لحن تبلیغاتشونو عوض کنن! همهشون یه دیالوگ تکراری رو انگار حفظ کرده باشن. مثه نوار هزار بار تکرار. فقط جنس و قیمته که عوض میشه! از شیر مرغ میفروشن تا جونه آدمیزاد. فقط معاملهی ملک و ماشین رو ندیدهم!! با هر سن و تیپ و قیافهای!
امروز ولی یکیشون ناجور اعصابمو به بازی گرفت. اونقدر که یه لحظه دست کردم تو کیفم و دنبال کیف پول گشتم و بعد... باز بیخیال شدم!
شاید نزدیک سی سالش بود، سر و وضعش چندان مرتب نبود و یه بچهی کوچولوی ناز تو بغلش خواب بود. راستش اول بچهشو دیدم بعد خودشو. دلم براش سوخت که تو این گرما، سر ظهر، بچهبغل داره ویفر میفروشه! همین بود که دستمو برد سمت کیف پول... ولی بعد دلم برا بچههه سوخت! حس کردم داره ازش سو استفاده میشه! خواب آرومش به هم میریزه برا فروش بیشتر!
نمیدونم! خیلی اوقات خیلی کارا رو دلم میخواد بکنم، گاهی از نکردنش وجدان نداشتهم هم درد میگیره! ولی این قدر انواع و اقسام راههای بازی با احساسات مد شده که... !
دعایم کنید!