خســــــــتهام از آرزوها، آرزوهای شـعاری
شـوق پـرواز مجـازی، بـالهای اســـتعاری
لحظههای کاغذی را،روز و شب تکرار کردن
خاطـــرات بایگــــانی، زنــدگــیهای اداری
آفتاب زرد و غمگیـــن، پلههای رو به پاییــن
سقفهای سرد و سنگین،آسمانهای اجاری
با نگاهی سرشکسته،چشمهایی پینهبسته
خسته از درهای بسته،خسته از چشمانتظاری
صندلیهای خمیده، میزهای صف کشـــیده
خنـــدههای لـب پریـده، گــریههای اختیـاری
عصر جدولهای خالی، پارکهای این حوالی
پرسـههای بیخیـالی، نیمکـتهای خمـاری
رونوشت روزها را، روی هم سنجاق کردم:
شنبههای بیپناهی، جمعههای بیقراری
عـاقـبـت پـرونـــدهام را ، بــا غـبار آرزوهــــا
خاک خواهد بست روزی،باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحــــهی باز حوادث
در ستون تسلیتها، نامی از ما یادگــاری