سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سوتک

...
هر دومان،‌ زخم و زار، بی‌نای راه رفتن یا حرف زدن، چشم‌مان به نی‌ها بود که کِی بروند کنار و مردی بیاید تیر خلاص‌مان بزند برود راحت‌مان کند.
گفتم: «حضرت عباسی اگر مُردی، وصیت کن این ساعتت را بدهند به من»
گفت: «می‌دانی داچ عزیز،‌یاد چی افتادم؟»
گفتم: «به انگشترت هم راضی‌ام بابا. دیگر چانه نزن!»
گفت: «بوی نان بازاری می‌شنوم از این لجن‌ها. باور می‌کنی؟»
چشمم افتاد به چیزهایی که نوشته. گفتم: «فاتحه. وصیت هم که نوشته ای.»
گفت: «از دستم در رفت. وصیت نیست. تقصیر بوی نان بازاری‌ست و خودت و آن زنبیل لعنتی‌ات و آن قلوه سنگ‌های فسقلی گِرد و قلمبه.»
گفتم: «عارت می‌آمد برای من هم یکی بنویسی؟»
نوشته:
نمی‌دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی‌خواهم بدانم کوزه‌گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد
به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش
و او
یکریز و پی‌درپی
دم گرم و چموشش را در خاک گلویم سخت بنشاند
و خواب خفتگان خفته را آشفته‌تر سازد
صدای خسته بال زدن یک پرنده آمد و صدای جرینگ جرینگ هم. سایه‌اش آمد از بالای سرمان رد شد، دورمان چرخید،‌افتاد همان جایی که آعلیجان وصیت نوشته بود. مرغابی بود، از آن خسته‌هاش. به گردنش هفت هشت ده پلاک آویزان...

ته‌نوشت:
این شعره، می‌دونستم بعد از این، یه‌کم‌ ادامه داره، ولی هیچ وقت بلد نبودم‌ش و نیستم،‌ فکر می‌کنم تصویر سازی این کتاب، شعر رو برام یه ‌جور دیگه دوست‌داشتنی کرده بود... و من رو کرد سوتک!


ارسال شده در توسط سوتک