جالبه! خیلی جالبه!
تقریبا یک ماه پیش بود... خواستم دربارهش بنویسم، نوشتههام الکی پرید!
امروز باز بهونهای جور شده بود برا نوشتنش... بدون اینکه بفهمم دستم به کدوم کلید خورده... باز پرید!
خب چی کار کنم وقتی هر چیز دیگهای رو میخوام بنویسم راحت و بیدردسر نوشته میشه و ارسال میشه اما سر این موضوع... اونوخ میگن جبرگرا نشو!!!
فقط دلم برای دخترک سه سالهای میسوزه که به خاطر کمتحملی بابا و مامانش، یه ماهه که مامانش رو ندیده...
شنیدن چند خبر طلاق پشت سر هم، واقعا وحشتناکه!
اونقدر که وقتی دوستت اساماس میزنه که «یه مشکل بزرگ پیش اومده، دعام کن» دلت بلرزه که نکنه این هم...
همیشه از ریختن قبح مسائل میترسم، و الان چند وقته انگار زیادی قبح طلاق تو جامعهمون ریخته و تا تقّی به توقّی میخوره...
قبول دارم شاید مشکلاتی باشه، ولی یعنی نسلای قبل از ما با هم هیچ اختلاف و مشکلی نداشتن؟
قبل از عید اساماس زده بود،خوشحال بود که مشکلاتشون تموم شده، حتی اگه این تموم شدن با حکم دادگاه باشه. از دخترکش پرسیدم، گفت فقط تا پونزده فروردین مامانشه.
امروز اساماس زده بود که:« یک ماهه که دیگه هیچی نیستم...»
دلم برای دخترکش میسوزه