بعد از کلی گشتن توی دسته کلید و امتحان چهار پنج تا کلید مختلف، بلاخره لولای خشک در تکونی به خودش داد و در با صدای قیژژی باز شد.
حالا، این منم که مات و مبهوت ایستادهم وسط سالن اصلی خونه و به در و دیوارش خیره شدهم. چه خاکی گرفته این خونه، چهقدر غریبه شده، چهقدر تغییر کرده...
سرک میکشم تو اتاقها و راهروهاش...
سرک میکشم لابلای آرشیو نوشتهها... لابهلای عکسهای آپلود شده، لابه لای کامنتها، لینکها...
حس آدمی رو دارم که بعد از مدتها برگشته به خونهی کودکیش! ادغامی از خوشحالی و دلتنگی و هجمهی خاطرات و ... هزار تا حس ریز و درشت دیگه!
دلم برای این خونه و خاطرههاش تنگ شده!... برای همسایههاش هم!