*این نوشته کمترین ارزش محتوایی ندارد، نقطه
باورم نمیشد روزی برسد که نوشتن یادم برود.
منی که یک زمان کوچکترین و مسخرهترین اتفاقات روزمره، بدون اینکه بخواهم، توی ذهنم جمله بندی میشد و سبک یک پست وبلاگی را میگرفت - گرچه معمولا جایی ثبت نمیشد!- کارم به جایی رسیده که هر چقدر هم بخواهم بنویسم، نه موضوعی به سرم میزند و نه کلمهای پیدا میکنم برای نوشتن.
شاکی بود که چرا نمینویسم. حال و روزم را بهش گفتم. باز غری انداخت که بنویس و ...
ده دقیقه بیشتر بود که از چتمان میگذشت. اساماس زد و سوژه فرستاد برایم!
سوژهای که دو سال پیش بعد از اردوی بلاگ تا پلاک به سرم زده بود و بهش گفته بودم... چه جوری اینهمه وقت یادش مانده بود؟