خواستم بنویسم، یاد نوشتهای افتادم که قبلترها خوانده بودم... و چه مرور دلنشینی دارددوباره خواندن این دردنامه*!
خواجه ی انبیا گفت:«در امت من مردی است که به عدد موی گوسفندان ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود.»صحابه گفتند:آن که باشد؟فرمود:بنده ای از بندگان خدای. گفتند:ما همه بندگان خدای-تعالی ایم. نامش چیست؟فرمود:اویس! گفتند:او کجا باشد؟ گفت:به قرن. گفتند که: او تو را دیده است؟گفت:نه به دیده ی ظاهر.گفتند:عجب! چنین عاشق تو و به خدمت تو نشتافته؟
قبول! تو از من خیلی عاشقتری،خیلی پاکتر،با صفاتر. اصلا همهی «خیلی ها»مال توست و فقط یکی سهم من:اویس من از تو خیلی غریب ترم!
چون به مدینه رسید خواجهی انبیا به سفری بیرون رفته بود. صحابه گفتند:بمان. گفت:مادرم مرا فرموده نیمی از روز بیشتر نمانم. پس بسیار گریست و آنگاه بازگشت.
تو رسیدی. رفته بود سفر. من رسیدم،رفته بود سفر. تو ندیدیش. من ندیدمش و ما فقط تا همین جا همسفر بودیم. تو رسیدی، رویش نبود، بویش بود. او را نفس کشیدی. نفس کشیدی. من رسیدم.نه رویش بود نه بویش، نه هیچ چیز دیگری برای قناعت!
در چیزی شبیه هستیم:فاصله. درد مشترک.از قرن تو تا او. از قرن من تا او. فاصله!مگر فرقی میکند؟برای تو از جنس مکان. برای من از جنس زمان. راه دور بود. خیلی. چندین بادیه. پر از عشق شده بودی. پر. گفتی بروم شاید از دورها بشود او را ببینم.
تو رسیدی، حنانه بود برای سر در هم گذاشتن، بر فقدان شانههایش گریستن. من رسیدم، حنانه سنگ شده بود. نامی فقط و صدای ناله حتی از اعماقش نمی آمد.
تو رسیدی، ستونها تنهی نخل بودند. نخلها بوی دست میدادند. تو در آغوش کشیدیشان. من آغوش گشودم. لب گذاشتم. سرد بود. ستون سنگی سرد بود و گرمای دستها در مرمر منجمد، مرده بود. معماری مدرن! هندسهی عشق رفته بود. ما فقط تا همینجا همسفر بودیم. بعد از این داستان من است. تو نیستی. تو با سهمت برگشتهای به خیمه ات،قرن. من!
گفتم:سهم من؟ گفتند:قال رسول الله... نفهمیدم. وقتی خیلی دور باشی همین میشود دیگر زبانت هم. یکی باید میبود.یکی در این میان. بین من و او.
دلشان سوخت. گفتند:بهش تصویری بدهیم. با پارههای تاریخ دوباره او را ساختند. من بوسیدمش. وقتی هیچ چیز نیست. یک تصویر چه غنیمتی است. مقدس بود. خیلی. شمایل را میگویم. همان که به من داده بودند. به درد بوسیدن می خورد. روی چشم کشیدن. به دیوار زدن. فقطانگشت هایش دست من را نمی گرفت. جان نداشتند انگار. نمی شد دست بدهم دستش. نمی شد به او بیاویزم. دلم می گرفت.
حساب کردم. شمردم. تصویر من فقط ده سال بود. دوباره شمردم. چیزی کم بود.13 سال از او کم بود. پیامبری که به من داده بودند پیامبر مدینه بود. فقط مردی مقدس در بالای اتاقی. شبستان مسجدی. یارانش نشسته اند. کسانی می آیند برای دست بوس. حرفش را می برند سینه به سینه.به جنگ می رود. فوج فوج می آیند. شمشیرها دورش. اسب ها پی اش. سواران گرداگرد. فقط یکبار در احد تنها می شود. کمی بعد درست می شود. همه چیز پر از ابهت. مجد. عظمت. فتح می کند. پیش می رود. اما 13 سال جایی کم بود. کجا هستند؟پاره های آن 13 سال کجا هستند؟باید همه را پیش هم بگذارم.من او را می خواهم،کامل!
کعبه در میان است. دور بت ها دارند می گردند. همه. سه نفر ایستاده اند. جدا از جمع. خم می شوند. فقط سه نفر. راست می شوند. به خاک می افتند. راست. خم. خاک. فقط سه نفر!
همه بر می گردند. دایره می زنند دورشان. حیرت، بعد خنده. از فرط خنده به زانو می افتند. دست روی دلها. طعنه می بارد از تمام دایره ی آدم ها. سه نفر باز خم میشوند. کلمه دهان به دهان می چرخد:محمد است و فقط دو نفر پشت سرش:یک زن ویک کودک. حقیر ترین آدم ها در جامعه جاهلی:زنی وکودکی. تنها گروندگان به او! چه منظره ی مسخره ایست. این لطیفه جان می دهد برای خندیدن. کلمه آهسته گفته می شود:دیوانه! زمزمه می شود. می پیچد وتکرار می شود. دیوانه و نه این که تهمتی است،باوری است. چیزی جز این می توان گفت؟ و مردی که دیوانه می خوانندش خیلی تنهاست.
پس چرا چیزی از رنج سترگ این دوست داشتنی در تصویر من ار پیامبرم نیست؟ چرا تصویر پیامبر من فقط نمای مردی برای دست بوس است؟ شاید انگشت های تمثال من برای همین این همه بی جانند.
در سجده است. از پشت سر نزدیک می شوند. شکنبه وسرگین شتری ناگهان فرومی ریزد. سر از سجده برمی دارد. ایستاده اند و می خندند. هیچ کس نیست. حتی برای دلسوزی. ایستاده اند و می خندند. دختر کوچکی دوان دوان،انگشت های کوچکی، صورت مرد را پاک می کنند. مرد دست می کشد روی انگشت های کودکانه:مادر پدرش. بغض مظلوم مردی که امعاء و احشاء شتری از سر و رویش می ریزد! چه دلم می خواهد سجده کنم!
باز هم راه افتاد. مثل هر سال. مثل همه ی نه سال پیش. همین موقع. هر سال این راه را رفته بود. رسید به خانه های حاجیان:...این آیین من است.کسی نیست بینتان که بخواهد مرا یاری کند؟ هیچ قبیله ای آیا مرا در پناه می گیرد تا رسالت های خدایی را برسانم؟حتی سکوت نکردند برای شنیدن. رو حتی برنگرداندند. ده سال بود که می آمد. ده سال بود که همین ها را می گفت و منتظر می ایستاد. امسال هم ایستاده بود در سکوت و منتظر بود تا شاید کسی... پیرمردی نگاهش کرد. دل سوزاند:پسرم خویشاوندان ونزدیکانت که تو را بهتر می شناسند. وقتی آنها دعوتت را نمی پذیرند،از تو پیروی نمی کنند...
وابولهب بود که در سایه دیوار می خندید. وابولهب بود که پیش از او رسیده بود و داستان برادر زاده ی ساحر! قدم های بلند و غمگین مردی که در سکوت دور می شود. مردی که باز خواهد آمد. سال دیگر. همین موقع. کاش می شد روی این پاها افتاد.
زجر می کشند. سنگ های گران بر سینه. زنجیرها. شلاق ها. آفتاب. تشنگی. رد می شود از کوچه. رو می گرداند تا اشکش را نبینند. چند بار بغض فرو می دهد،نمی داند. چند بار نزدیک است بیفتد، نمی داند. چندبار راه عوض می کند تا شاید نبیند. «برادرانم این شکنجه هارا تاب ییاورید.خدا با شماست...»اگر میشد روح خون چکانش را عریان کند می دیدند که زخمی است، به تعداد هر شلاق و مجروح به انداره ی هر زنجیر. وزن تمام سنگ ها روی سینه اش بود. «مردی آمده است که رنج شما بر او سخت دشوار است.مگر رنجهای تک تک شما بر شانه ی اوست؟»
فقط یک راه باقی بود:«سحر می داند»بگوییم:سحر می داند. بیرون دروازه ی شهر کسی سر راه هر حاجی را می گرفت:در این شهر مردی هست که سحر می کند. سحر او بین جوان و پدرانش جدایی می اندازد.مبادا....
نشسته بود. قرآن می خواند. دور شدند. از دورها با حیرت نگاهش کردند. پیش رفت. پس رفتند. صدا کرد. پنبه ها را فشردند. دلش گرفت. آه اگر می دانستند این افسون با آنها چه می کند. عجیب ترین ساحر که به مردم التماس می کند. مردمی که طعم مسحور شدنشان را نمی دانند. اویس! من سالهاست ورد را می خوانم. انگار نه انگار. تکان نمیخورم. کاش خودش می خواند در گوشهایم. حالا انگار کن تمام پنبه های ممکن را در گوش های من فشرده اند. یعنی صورت معصوم کسی نیست که مرا واردارد هرچه هست بیرون بریزم وسراپا گوش، روبرویش بنشینم؟
مرد جلو می رفت. او پی اش می آمد. مرد قدم تند کرد. او باز می آمد. می آمد و می گفت. با تمثالی که پیش من است، مرد باید رسول باشد و او که دنبال می رود مریدی! ولی نیست. مرد مشرک است و او که حرف می زند و پی اش می آید رسول است. رسول مکه. همراهش می رود. تا کجا؟ تا در خانه. مرد می رود تو. در را می بندد و از پنجره نگاه می کند رسولی را که با شانه های فروافتاده از غم، دور می شود. رسولی که باز فردا تا در خانه دیگری خواهد رفت. اویس من این پاره را نمی فهمم هیچ. در تصویر من، همیشه باید شرفیاب حضور شد. کسی تا در خانه ام، دنبالم، در گوشم...نه چه می گویم؟ زبان نسل مرا حتی نمی دانند.
و آن دره و انزوای آن دره! شعب. شیون کودکان گرسنه، رنج پیرمردان خسته و چشمان بیدار ابوطالب. رد می شود. زنان پوست شتری را لای دو سنگ آرد می کنند. برای خوردن. سر فرو می اندازد!
سیزده سال رنج. زجر! زجر،بی نفرین. عذاب این قوم پشت زمزمه ی یک دعا محبوس مانده است وبرنمی آید. آن دعا که باید،برنمی آید. این پیامبر آیا نفرین کردن نمی داند؟ عتاب! آن عجیب ترین عتاب که خدا بر هیچ پیامبری نکرد. در هیچ کتاب آسمانی نیامده است:«غم ایمان این مردم،نزدیک است تو را بکشد»گویی حتی او که می داند آن چه نمیدانند در شگفت مانده است. و باز هم عتاب:«ما این آیات را فرونفرستادیم که تو این همه خود را در رنج بیفکنی.»از تحمل گرده های مخلوقی،خدا در شگفت مانده است.
تنها نشسته است. زیر سایه ی تاکی. خون از پاهایش شره می کند. کبودی ضربه سنگی. ورمی روی پیشانی. خاکروبه ها لای موهایند. خاکروبه هایی که از بامی فروریختهاند. خنده ها و ناسزاهایی در گوش، عربده ی دیوانگانی که دنبالش می دویدند. صدای درها که یکی یکی بسته می شدند. درز پنجره ها، زنانی که از لای درزها میخندیدند. هلهله ی شادمان کودکان که کمان های تازه شان را امتحان می کردند. طائف سرزمین غربت او شده بود. هیچ نشنیدند. حتی یک آیه. هیچ کس. حتی کودکی. چه باید بکند؟به مکه باز گردد؟ابوطالب نیست. خدیجه نیست. وشمشیرها به وسوسه ی خون محمدی دچارند. بماند. کجا؟زیر سایه نگاه هایی که از دور هم دارند به او میخندند؟ آی نفرین!چرا برنمی آیی؟دست هایش بلند می شوند. ملایک عذاب صف می بندند. نفس آسمان حبس می شود. طوفان تب دار درگرفتن. دریا منتظر طغیان. کوه آماده ی ذره ذره شدن. و دست ها بلند می شوند. زمین گوش تیز می کند و دعا،نفرین نیست.نه! باز هم نیست. دعا اولین شکایت اوست. اولین شکایت او بعد از 13 سال:خدایا به تو گله دارم از این مردم؟از اینها که نمی فهمند؟ نه! خدایا گله دارم از بی رمقی زانوانم ضعف قوتی. از این که در من توان برخاستن و در خانه ها را یکی یکی زدن و آیه خواندن نیست. وقلة حیلتی. چرا دیگر راهی به فکرم نمی رسد؟ وهوانی الی الناس:و خواریم پیش مردم. زیر سایه ی تاک دست ها بلند بود:الی من تکلنی:مرا به که وامی گذاری در حالی که تو پروردگار مستضعفینی. وانت رب المستضعفین. پیامبر من؟مستضعف؟ این عجیب ترین قال رسول اللهی است که می دانم.
قبول. تو از من خیلی عاشق تری. پاک تر. اصلا همه ی خیلی ها مال توست. من فقط از تو خیلی غریب ترم. من!جوان قرن های دور از او! نه رویش را دارم نه بویش را. نه حتی تصویر کامل او را. انگار کن که من بیراهه ای را رفتم. حتی تا انتها. کجایند آن رسولانی که نه سیزده سال، فقط چند سال برای بازگشتم صبوری کنند؟کجایند مردانی که پی ام بیایند؟ کجایند آنها که برای بازآمدنم بگریند؟نفس بزنند، چنان دنبالم بدوند که رمق زانوانشان تمامی بگیرد، نفس گفتوگویشان ببرد و باز برای آمدنم دعا کنند؟ اویس من خیلی دورم. کسی از نسل غریب. نسل گریزپا! کجاست زمزمه ی محبتی که مرا به مکتب باز آورد؟کی می رسد آن جمعه که زمزمه ی محبتی...
*عنوانش هست: اویس من از تو غریبترم! از کتاب خدا خانه دارد و به قلم فاطمه شهیدی یا همان نفیسه مرشد زادهی خودمان!