سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سوتک

کم نشده که بعد از یک خرابکاری حواس‌پرتانه بنشینم و هی غصه‌اش را بخورم. که مثلا  چرا حواسم نبود و فلان چیز خراب شد و... و همین بشود عامل خراب شدن یک روز قشنگ!

خیلی اوقات هم شده که هی به خودم تلنگر بزنم که «فدای سرت!» اما انگار اعصاب خردگی‌ش می‌ماند.

یادم نیست چه سالی بود. حتی دقیق یادم نیست که جمله‌ای که گفته بود، چی بود. اما مضمونش این بود که زندگی هم مثل بازی‌های بچگانه است.

وقتی بعد از مدتی می‌نشینم و خاطرات را شخم می‌زنم که برای چه مسائل الکی و پیش پا افتاده‌ای اعصابم خرد شده، -و یا حتی برعکس با چه اتفاقات کوچک و بی‌مزه‌ای قند توی دلم آب کرده بودم،- حس می‌کنم چه قشنگ گفته بود بازی کودکانه را.

این‌که فلان چیز، اتفاقی خراب شد یا فلان کار بدون اراده و اختیار تو به شکل خاصی انجام شد، آن قدر اهمیت ندارد که چیزی را در زندگی تو تغییر دهد. درست مثل این‌که فنجان اسباب بازی دوران کودکیم شکسته باشد. یا درباره آخر داستانِ یکی از کتاب‌های بچگیم با دوستم بحثم بشود یا پازلی که کلی وقت گذاشته بودم برای ساختن خراب شده باشد!

بازی کودکانه

کاش می‌شد درست در وسط اتفاق که یا جوش آورده‌ام یا ناراحت و عصبانی شده‌ام -حالا یا از دست خودم یا دیگری- یادم بیفتد که چند وقت دیگر، همین حس کودکانه بودن را نسبت به همین موضوع پیدا می‌کنم.


ارسال شده در توسط سوتک