یا سلام
شب سوم محرم... شب سه ساله
شام... خرابه... رقیه...
زینب! زینب! زینب!
این جا همان جایی است که تو به اضطرار و استیصال می رسی.
این جا همان جایی است که تو زانو می زنی و مرگت را آرزو می کنی.
تویی که در مقابل یزید و ابن زیاد، آن چنان استوار ایستادی که پشت نخوتشان را به خاک مالیدی، اکنون، این جا و در مقابل این کودک سه ساله احساس عجز می کنی.
چه کسی می گوید این رقیه بچه است؟
فهم همه ی بزرگان را با خود حمل می کند.
چه کسی می گوید که این دختر، سه ساله است؟
عاطفه همه ی زنان عالم را در دل می پرورد!
چه کسی می گوید که این رقیه کودک است؟
زانوان بزرگترین عارفان جهان را با ادراک خود می لرزاند.
نگاه کن! اگر که ساکت شده است، لب هایش را بر لب های پدر گذاشته است و چهار ستون بدنش می لرزد.
اگر صدایش شنیده نمی شود، تنها، گوش شنوای پدر را شایسته ی شنیدن، یافته است.
نگاه کن زینب! آرام گرفت! انگار رقیه آرام گرفت!
دلت ناگهان فرو می ریزدو صدای حسین در گوش جانت می پیچد که رقیه را صدا می زند و می گوید:« بیا! بیا دخترم! که سخت چشم انتظار تو بودم.»
شنیدن همین ندا، عروج روح رقیه را برای تو محرز می کند. نیازی نیست که خودت را به روی رقیه بیندازی، او را در آغوش بگیری، بدن سردش را لمس کنی و چشم های باز مانده و بی رمقش را ببینی.
درد و داغ رقیه تمام شد و با سکوت او انگار خرابه آرامش گرفت.
اما اکنون ناگهان صیحه ی توست که سینه ی آسمان را می شکافد . انگار مصیبت تو تازه آغازشده است.
همه ی کربلا و کوفه و شام ، یک طرف ، و این خرابه یک طرف.
همه ی غم ها و درد ها و غصه ها یک طرف و غم رقیه یک طرف.
نه زنان و کودکان کاروان و نه سجاد و نه حتی فرشتگان آسمان، نمی توانند تو را در این غم تسلی ببخشند.
و چگونه تسلی دهند فرشتگانی که خود صاحب عزایند و پر و بالشان به قدری از اشک سنگین شده است که پرواز به سوی آسمان را نمی توانند ...
پرتو هفدهم- آفتاب در حجاب
دعا یادتون نره!