یا سلام!
نمی دونم دیدین اون گزارش 20:30 رو یا نه؟! همون که درباره ی درگذشت آقای آیت الله زاده شیرازی بود؟
وحشتناک بود... مرگ در بزرگداشت! تا آخر گزارش میخکوب شده بودم پای تلویزیون!
و وحشتناک تر این بود که فقط تاسف خوردم... بدون هیچ تکونی... چه سنگ شدما...!
الان که دارم می تایپم یاد کتاب زنگ ها به صدا در می آیند مخملباف افتاده م... جالبه!... به نظر من برگرفته از اون حدیثیه که می گه مرگ هر نفر مثه زنگ هشداره برا دیگران!!! یه بار خوندنش میارزه!
ولی نه اون شب پای گزارش... نه الان با یادآوری کتاب و حتی حدیث... انگار نه انگار!... آب تو دلم تکون نمی خوره... چه جسارت احمقانه ای!!!... چه اطمینانی به بالا اومدن نفس بعدی دارم... بی هیچ دلیل!
همیشه مرگ برا دیگران بوده... مال من کی میرسه؟!
از ترس حساب و کتاب اون وره که نمی تونم باورش کنم یا دلبستگی به این ور؟!
...
هر چی هست بده... چی می شد همیشه یاد لحظه ی مردنم باشم؟... چی می شد همیشه یاد لحظه ی مردنمون باشیم؟... چه گلستانی می شد!!!
عقل قبول می کنه اما این دل... هنوزم باورم نمی شه که ممکنه نفس بعدی تو قفس سینه م گیر کنه و تا چند لحظه بعد دیگه نباشم!... حس بدیه ... فکر می کنم مصداق حدیث ما اکثر العبر و اقل الاعتبارم...
چه می شه کرد؟!... زورم به دلم نمی رسه!
دعا کنین این دل ایمان بیاره شاید لحظه ای دیگه نباشم!
..............................................................................
یه فاتحه برا آقای شیرازی... نه !...برا هر کی تازه از این ور رفته اون ور... ما هم که رفتیم بدمحتاج می شیما!
..............................................................................
1. امشب باورم شد... و مرگ رو حس کردم... چقدر نزدیک!!!... امشب خبر رفتن دوستی رو بهم دادن، هرچند نه چندان صمیمی... یک سالی از من کوچیکتر بود... و برای من مصداق اون حدیث در وصف دوست خوب، که هربار دیدنش منو فقط یاد خدا مینداخت!... دیشب خیلی الکی رفت زیر سرم و امروز ظهر... همه چی تموم شده بود!
2. وقتی گفتن بیمارستانه می خواستم بیامو بگم براش دعا کنین... اونقدر همه چی سریع اتفاق افتاد که... حالا می خوام بگم براش دعا کنین و یه فاتحه مهمونش کنین!
دعا یادتون نره!