یا سلام!
- کجا؟!
با کیا؟!...
نمی شه من نیام؟!
ناراحت می شن؟!!!!!
.
.
.
برای جلوگیری از ناراحتی قوم و خویش... باز راضی شدم برم... در کمال بی میلی!
به پارکینگ که میرسیم یاد دفعه های پیش می افتم... تمام خاطرات و احساساتی که ازش داشتم تو ذهنم رژه میره...
بچگیا... نوجوونی... و آخرین بار... پارسال بود فکر کنم!
صدای جیغ از تو پارکینگ هم شنیده می شه و نورای رنگ و وارنگ چشما رو خیره می کنه.
...
من از این جا بدم میاد!
دوباره خاطرات میاد جلو چشمم... بچه که بودم، زیاد می اومدیم این جا... و من گاهی می ترسیدم و خجالت می کشیدم از این ترس... پیش هم سن و سالام!!
یادمه تونل وحشتش همیشه برام ترسناک بود... سوار می شدم و از اول تا آخر تو تاریکی چشمامو می بستم...!
بزرگتر که شدم... خودمم پایه بودم... خوش می گذشت!...
و چند سالیه هربار با بی میلی تموم و فقط برای جلوگیری از دلخوریه بقیه باهاشون همراه می شم...
و هر بار پام که به پارکینگ میرسه... سوالات کلیشه ای و جملات کلیشه ای تر میریزه تو کله ام!
بن بست امروز بشر!!
انسان هزاره ی سوم به کجا می رود؟
و ... به فلسفه ی وجودی این پارکا فکر می کنم... پارکایی که مردم رو می تیغن تا اونا رو بترسونن... تا وادارشون کنن جیغ بکشن... تا گاهی با جونشون بازی کنن... کم تو خبرا از تلفات شهربازیا نگفتن!
دفعه های پیش هرچند غرق این افکار... برا خالی نبودن عریضه... یکی دو تا وسیله بازی رو سوار می شدم... اما امشب تصمیمم قطعیه... تحریم کامل!
...
گیر داده منم سوار شم! می گه هیجان داره!... انرژیت تخلیه می شه...
به هیجان فکر می کنم... به ایامی که هیجانم تا نصف شب می شوندم پای تلویزیون و دیدن مسابقات فوتبال!... چه هیجانی داشت!!... گاهی چه طپش قلبی میاوورد... چه اعصابی خورد می کرد...!
هیجان؟!... دیگه معنیشو نمی فهمم!
فکر کنم پیر شده م!!!!؟...
هیجانش مال جوونا... ما هم چنان تحریم می کنیم!... و باز فکر می کنم به انسان هزاره ی سوم...
.................................................................................
1. عیدتون مبارک!
2.این ماجرا واقعیست!
3. قطعا ماه مبارک کسی حال و حوصله ی شهربازی و این جور جاها رو نداره... مال یکی دو ماه پیشه! فقط چرا این همه وقت گوشه ی ذهنم خاک می خورد و ننوشتم... نمی دونم؟!
دعا یادتون نره!