یا سلام!
با خودم قرار گذاشته بودم تا دل حکم نکنه دیگه این جا ننویسم...
باز فردا جمعه اس...
جمعه!
چه عادتی کردم به گذار جمعه ها... جمعه های بی خیالی... جمعه های غفلت... جمعه های تعطیل...
چه غافلی شده این دل...
انگار یادش رفته قرار بوده جمعه ای خبری باشه...
انگار یادش رفته قرار بوده منتظر باشه...
انتظار... چه غریب شده این واژه!
چه سنگی شده این دل...
چند وقته ندبه نکردم برات؟
چند وقته اسمت که اومده دلم نلرزیده؟
چند وقته به نبودنت عادت کردهم؟
چند وقته اسم و یادت فقط شده سوژه ی جمله های ادیبانه؟
یه زمانی چه عظیم بود بلامون... چه معلوم بود بیچارگیمون...
زمین با همه ی بزرگیش چه تنگ شده بود برامون... و چه خوب می فهمیدیم دریغ رحمت آسمونی رو...
الهی! عظم البلا...
الهی! الهی! الهی... و انت المستعان و الیک المشتکی و علیک المعول فی الشدة و الرخاء...
الهی اشکو الیک... من غیبة ولینا... اشکو الیک... من شدة الفتن بنا... اشکو الیک من تظاهر الزمان علینا...
اشکو... اشکو... اشکو...
که یادم رفته بلایی که برام عظیم بود...
و چه بلایی بزرگتر از این؟!
یادم رفته چه شمارش معکوسایی شروع کرده بودیم... یادم رفته چه دلی خوش کرده بودیم...
می ترسم!
می ترسم جمعه ای که میای خواب باشم...
می ترسم!
می ترسم جمعه های بی خیالی، اومدنت رو این قدر عقب بندازه که وقتی میای باور نکنم!
می ترسم!
می ترسم!
می ترسم!
میترسم از هجوم خزان و گناه و مرگ
دل ، عاقبت تباه شود بی ولای تو...
به دادم برس!
بذار این جوری منتظرت باشم!