دیروز برگشتیم اما عجیب دلتنگ شده م...
دیشب از چشمم بسیجی می چکید
از تمام شب دوعیجی می چکید
باز باران شهیدان بود و من
باز شبهای مریوان بود و من
دستهایم باز تا آهنج رفت
تا غروب کربلای پنج رفت
یادهای رفته دیشب هست شد
شعرم از جام اثیری مست شد
ای غریو توپها در بهت دشت
آه ای اروند! ای والفجر هشت
در هوا این عطر باروت است باز
روی دوش شهر تابوت است باز
ای در آتش سوخته ! پرهای من!
ای بسیجی ها! برادرهای من!
ای بسیجی ها! چه تنها مانده ایم
از گروه عاشقان جا مانده ایم
ای بسیجی ها! زمان را باد برد
آرزوهای نهان را باد برد
...
نخل های سر جدا یادش به خیر!
ای بسیجی ها ! خدا، یادش به خیر!
این قلم امشب کفن پوشیده است
آرزوهایم را به تن پوشیده است
...
آمدیم و قاف ها در قید ماند
قلب ما در پاسگاه زید ماند
عقده ها رفتند و علت مانده است
در گلویم حاج همت مانده است
از خدا یک روح آویزان کجاست؟
شور شب های قلاویزان کجاست؟
ای بسیجی ها زمان را باد برد
تیشه ها را آخرین فرهاد برد
ای عبور لحظه ها دیگر شوید!
ای تمام نخل ها بی سر شوید!
ای زمین ای رمل ها ای ماسه ها!
ای تگرگ تق تق قناسه ها!
آی بی جان ها ! دلم را بشنوید
اندکی از حاصلم را بشنوید
تو چه می دانی تگرگ و برگ را
غرق خون خویش رقص مرگ را
تو چه می دانی که رمل و ماسه چیست
بین ابروها رد قناسه چیست
تو چه می دانی سقوط پاوه را
باکری را باقری را کاوه را
هیچ می دانی مریوان چیست؟ هان!
هیچ می دانی که چمران کیست؟ هان!
هیچ می دانی بسیجی سر جداست؟
هیچ می دانی دوعیجی در کجاست؟
تو چه می دانی که جای ما کجاست؟
تو چه می دانی خدای ما کجاست؟
تو چه می دانی چه می دانی چه می...
چون از این دریا نبردی شبنمی
من چه می دانم چه می دانم چه می...
چون از این دریا نبردم شبنمی.....................................
کاش رنگ شهر بازیم نمی داد!
دعا یادتون نره!
یا سلام
سجاده ام کجاست؟
می خواهم از همیشه ی این اضطراب برخیزم
این دل گرفتگی مداوم شاید
تاثیر سایه ی من است
که اینسان
گستاخ و سنگوار
بین خدا و دلم ایستاده ام
سجاده ام کجاست؟
سلمان هراتی
دعا یادتون نره!
یا سلام
شب سوم محرم... شب سه ساله
شام... خرابه... رقیه...
زینب! زینب! زینب!
این جا همان جایی است که تو به اضطرار و استیصال می رسی.
این جا همان جایی است که تو زانو می زنی و مرگت را آرزو می کنی.
تویی که در مقابل یزید و ابن زیاد، آن چنان استوار ایستادی که پشت نخوتشان را به خاک مالیدی، اکنون، این جا و در مقابل این کودک سه ساله احساس عجز می کنی.
چه کسی می گوید این رقیه بچه است؟
فهم همه ی بزرگان را با خود حمل می کند.
چه کسی می گوید که این دختر، سه ساله است؟
عاطفه همه ی زنان عالم را در دل می پرورد!
چه کسی می گوید که این رقیه کودک است؟
زانوان بزرگترین عارفان جهان را با ادراک خود می لرزاند.
نگاه کن! اگر که ساکت شده است، لب هایش را بر لب های پدر گذاشته است و چهار ستون بدنش می لرزد.
اگر صدایش شنیده نمی شود، تنها، گوش شنوای پدر را شایسته ی شنیدن، یافته است.
نگاه کن زینب! آرام گرفت! انگار رقیه آرام گرفت!
دلت ناگهان فرو می ریزدو صدای حسین در گوش جانت می پیچد که رقیه را صدا می زند و می گوید:« بیا! بیا دخترم! که سخت چشم انتظار تو بودم.»
شنیدن همین ندا، عروج روح رقیه را برای تو محرز می کند. نیازی نیست که خودت را به روی رقیه بیندازی، او را در آغوش بگیری، بدن سردش را لمس کنی و چشم های باز مانده و بی رمقش را ببینی.
درد و داغ رقیه تمام شد و با سکوت او انگار خرابه آرامش گرفت.
اما اکنون ناگهان صیحه ی توست که سینه ی آسمان را می شکافد . انگار مصیبت تو تازه آغازشده است.
همه ی کربلا و کوفه و شام ، یک طرف ، و این خرابه یک طرف.
همه ی غم ها و درد ها و غصه ها یک طرف و غم رقیه یک طرف.
نه زنان و کودکان کاروان و نه سجاد و نه حتی فرشتگان آسمان، نمی توانند تو را در این غم تسلی ببخشند.
و چگونه تسلی دهند فرشتگانی که خود صاحب عزایند و پر و بالشان به قدری از اشک سنگین شده است که پرواز به سوی آسمان را نمی توانند ...
پرتو هفدهم- آفتاب در حجاب
دعا یادتون نره!
یا سلام
آه از شفق ... و سرخی شفق، آن گاه که روز به شب می رسد و خورشید حق در افق خونین عاشورا غروب می کند و ... شب آغاز می شود!
اما دل به تقدیر بسپار،
شب غشوه ای است که اختران امامت را ظاهر کند.
این سرالاسرار خلقت است و گویی تقدیر چنین رفته است که اسرار فاش شود، گر چه به بهای سر باختن حسین علیه السلام.
بگذار فاش گفته شود که آن که مسجود ملائکه است حسین است
و آدم را ملائک از آن حیث که واسطه ی خلقت حسین است سجده کردند
و این سجده ای ازلی است؛ میزان حق،
که ابلیس را از صف ملائکه طرد می کند.
یعنی که فطرت عالم بر حب حسین و ولایت او شهادت می دهد
و آن پیمان ازلی- ا لست بربکم قالوا بلی- عهدی است
که خالق از بنی آدم بر حب حسین و یاری او ستانده است.
"خون" با حسین پیمان "ریختن" بسته است.
"سر" با حسین پیمان "باختن".
دل تو عرصه ی ازلی خلقت است.
گوش کن که چه خوش ترنمی دارد در تپیدن: حسین، حسین،حسین،حسین.
نمی تپد بل حسین حسین می کند.
کجاست آن که زنجیر جاذبه ی خاک را از پای اراده اش بگشاید و هجرت کند،
از خود و وابستگی هایش،
تا از زمان و مکان فراتر رود و خود را به قافله ی سال شصت و یکم هجری برساند و در رکاب امام عشق به شهادت رسد؟
و از آن پس دیگر، این باد نیست که بر تو می وزد
این تویی که بر باد می وزی.
و از آن پس دیگر آن تویی که بر زمان می گذری
و آن تویی که مکان را تشرف حضور می بخشی.
یعنی نه این چنین است که کربلا شهری در میان شهرها باشد
و عاشورا روزی در میان روزها
زمین سراسر ، پهن دشت کربلاست و کربلا ما را به خود فرا می خواند.
این همه را در متن تاریخ بنگر مبادا که غافل شوی و بینگاری که زمان بر تو وفا خواهد کرد و نخواهی مرد؛ نه زمان بر هیچ کش وفا نمی کند، اما با این همه زمان بر عاشورا مانده است و تو، چه امروز و چه دیروز و چه هزار سال دیگر، یا باید به که در قبیله ی شیطان داخل شوی و به لشکر یزید بپیوندی، و اگر نه مرد باشی و در خیل اصحاب حسین علیه السلام پنجه در پنجه ی ظلم در افکنی و تا پای خون و جان بایستی.
کربلا ما را به خود فرا می خواند دل های مشتاق، هم چون کبوتران جلد حرم در هوای کربلا پر می کشند. گوش کن! به ندای دلت گوش کن که حسین حسین می کند: حسین
حسین
حسین