سلام!خوبي ابجي جون!ياد اين افتادم!من زنده بودم اما انگار مرده بودم از بس كه روزها را با شب شرمده بودم يك عمر دور و تنها تنها بجرم اين كه او سرسپرده مي خواست ‚ من دل سپرده بودم يك عمر مي شد آري در ذره اي بگنجماز بس كه خويشتن را در خود فشرده بودم در آن هواي دلگير وقتي غروب مي شد گويي بجاي خورشيد من زخم خورده بودم وقتي غروب مي شد وقتي غروب مي شد كاش آن غروب ها را از ياد برده بودم
عاقبتتون به خير ان شالله!در پناه خودش!