سلام ...!
گفتي : بيا...قدم گذاردم بي آنكه بدانم بر كجا، لغزيدم بي آنكه بدانم بر چه و افتادم بر زمين!
اما چيزي از من افتاد، بالهايم ...
دستانت هميشه براي ياريم از آسمان پيداست، اما چه كنم كه بالهايم را چيده اند.. نه، من خود آن را با دشنه ي غفلت چيده ام...
دستم به دستت نمي رسد ،خسته ام...
فراموشي ، مخدر درد تنهايي من است...
آسمان از يادم رفته است...
من با اين قفس خو كرده ام...
اگر بالم دهي، پرواز را از خاطر برده ام...
اما هرگز گرمي آغوش مهرت را از ياد نمي برم...
مرا بر خوان كرامتت ، در آغوش كش...
بر خوان رحمتش ما را دعايي بايد ... ياحق!