یا سلام!
نمیخواستم بنویسم... که چند وقتیه اصلا حس نوشتن نیست! ولی حرفاش...
خبر انفجار کانون رو که شنیدم حالم بد شد، هوا کم آووردم و قلبم انگار ریتم همیشگیشو گم کرد...
بهش اساماس زدم... اونجا چه خبره؟! نرسید!
دوباره... بازهم!
تماس که گرفتم، گفت من سالمم!... اما انگار تازه ماجرا برام جدی تر شده بود! من از شنیدن خبر شوکه بودم و اون قطعا از دیدنش شوکهتر! حرف زدن یادمون رفته بود انگار...!
نمی خوام از سکوت اولیهی صداو سیما بگم... نمیخوام از بحث تموم نشدهی سهل انگاری یا خرابکاری بگم... گرچه دوستتر میدارم زودتر فرمانداری از موضعش کوتاه بیاد!
نمیخوام از پیام آرام بخش آقا بگم...
فقط حرف امشبش باز آشفتهم کرد... حالش خوب نبود... میگفت: هروخ میخوام بخوابم یا ازخواب پامیشم اون صحنه ی لعنتی از جلو چشام رد میشه
هیچی نداشتم بگم که شاید یه ذره آرومش کنه...