سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سوتک

یا سلام!

پیامبران به حبس ابد در تاریخ محکوم نیستند. پیامبران برمی گردند و در درون ما یکایک مبعوث میشوند؛ بسته به این که حال ما مثل کجای تاریخ انسان است؟ روز نیازمان به ابراهیم است یا نوح یا موسی...

برادرشان نوح گفت "در آن چه می کنید، لحظه ای درنگ کنید."
گفتند "سالهای درازی است همین را می گویی."
گفت "نمی ترسید؟"
گفتند "از تو خسته ایم ، بگو به جای تو، عذاب موعود را نازل کنند."
برادرشان گریست اما باز نفرین نکرد. طوفان نفرینش هزار سال در تنور خانه محبوس بود. دلواپس فرو رفتن انسان، نگران سالهای طوفان، روی خشکی کشتی می ساخت. در حلقه ی ملامت ها، روی مرکز دایره ی خنده ها، الوار الوار روی هم می گذاشت و می خواند "باور کنید ابرهایی را که در راهند."
گفتند "جنون ، پیرمرد را گرفت" و دورش دم گرفتند؛ سنگش زدند؛ زنان لب گزیدند، جوان ها هو کشیدند و او خواند "باور کنید ابرهایی را که در راهند."
باور نکردند. دشوار است که صدای سیل فقط در گوش تو باشد و بقیه بی خیال بچرند و بچرخند. تو صداشان کنی، بترسانی شان، التماس... و آن ها مات نگاهت کنند و باز بچرند و بچرخند. دردی است که صدای سیلی نزدیک فقط در گوش های تو باشد.
سیل در راه بود. سیال هلهله کنان می آمد. از هر جنبنده ای دو تا سوار کرد. خودش ولی یکی بود. زنش باید جا می ماند. زنش فرو رفته بود.
پسرش داشت فرو می رفت. از روی عرشه ریسمان انداخت "بگذار تا تو را بالا بکشم." بغض در صدایش می لرزید. پسر، گردن از سیال بیرون کشید "به کشتی تو نیازی ندارم، شنا می کنم."
مرد زیر لب نوحه کرد "دیر است فرزند، دیر. "دلش خواست بگوید" فرزند آدم! تو کی می خواهی اندازه های خودت را باور کنی؟" که موجی بلند، نفس فرزند را برید. سر که دوباره بیرون آورد، کبود بود. شنا را فهمیده بود که ممکن نیست؛ ولی این همه راه های دیگر. مرد دست پیش آورد. مثل التماس، مثل اصرار "بیا تا برسانمت... بیا پناه بگیر." سیال تا لب هایش بالا آمده بود و چشم ها هنوز مغرور بود "می روم سر کوه." صورت مرد خیس شد "آه پسر آدم! چرا به اولین بلندی دل می بندی؟" 
 آب از سر کوه گذشت.

در لحظه های غرق کسی از این دست، در همه هست. کسی در لایه های پنهان، کشتی ای می راند که دلش می خواهد ما را بالا بکشد. مردی صبور، سوار بر عرشه های دور. ما فرزندان نا خلف، باورش نمی کنیم و مستحق طوفان می شویم. وقتی برای رو ماندن، برای فرو نرفتن، خیلی دست و پا باید زد، تقلا باید کرد؛ وقتی سیال لزج ما را به درون می کشد، ما را به تمامی می خواهد، نه غوطه ور، نه شناور، که رها در اعماق؛ اگر تصویر رسیدن قایقی نباشد چطور تاب می آوریم؟
کشتی را رساند به جودی. به سرزمین های بارور، به باغ های زیتون. آب فرو نشست. چشم او هنوز خیس بود. کاش می آمدند. کاش با ما سوار می شدند... 

.......................................................................................................
1. حس نوشتن نبود! برا پایین فرستادن پست قبلی مجبور شدم کپ بزنم!
2. باز هم مال خانوم مرشدزاده اس!
3.  انگیزه ی پایین فرستادن پست قبل هم فردا بود! پست قبل با عید جور در نمی اومد... عیدتون مبااااااااارک!
4. اگه فردا عید نبود... شاید از خاطره ی تلخ راهپیمایی پارسال می نوشتم... همون جوونی که لحظه لحظه ی تلاشش رو در بالا رفتن از برج دیدیم... و چه خوشحالم که پرت شدنش رو ندیدم!... کاش یه فاتحه...!

دعا یادتون نره!

 


ارسال شده در توسط سوتک