سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سوتک

یا سلام

پامو که از در می ذارم بیرون گر می گیرم... توی ماشین که بدتر... کاش می شد پیاده رفت! فرمون اینقدر داغه که لحظه اول دستم می سوزه... از زمین و آسمون گرما می ریزه!

چند دقیقه ای دنبال یه جا پارک سایه... شاید برگشتن فرمون داغم نکنه!
از پل عابر که رد می شم، زن مانتویی خودش رو باد می زنه، غرغر می کنه و یه چیزی به چادریا می گه!

پام که به دانشکده میرسه، ده دقیقه ای تا شروع کلاس وقته... تنها گزینه ای که به ذهنم می رسه بوفه است با یه ساندیس خنک...
بوفه تقریبا خلوته اما دریغ از یه میز تمیز! خوردن و رفتن...
بلاخره یه جا پیدا کردم و نشستم. اولین جرعه... خنکا دوید زیر پوستم.
داشتم با هر جرعه یه قدم از جهنم دورتر می شدم که ... دستمالی کشیده شد روی میز.
و آشغال نی افتاد توی سطل.
یه جوون هم سن و سال خودم، از نیروای خدمات... و رفت سر میز بعدی...
و من شرمنده که چرا آشغال نی رو تو دستم نگرفتم
میز بعدی...
آبمیوه و خنکا کوفتم شد!
.
.
.
از شرمندگی که به حیاط پناه می برم فقط یه چیز تو کله ام وول می خوره: بقیه چه جوری میخورن و میریزن و میرن؟؟؟

دعا یادتون نره!


ارسال شده در توسط سوتک