الهی هَل یرجِعُ العبدُ الابِقُ إلّا إلی مَولاهُ*
.
.
.
فَلَم اَرَ مَولیً کریماً أصبَرَ علی عبدٍ لئیمٍ مِنکَ علیَّ یا ربِّ**
.
.
.
نمکنشناستر از من بندهای دیدهای؟... نمک میخورم، نمکدان میشکنم، از آغوشت میگریزم... و باز سرگردان و آشفته بر میگردم، که جایی ندارم جز آغوش تو و تویی که باز نازم را میکشی!
چه بد بندهای هستم و چه خوب اربابی هستی!... غیِّر سوءَ حالِنا بحُسنِ حالِک
* مناجات التائبین
**دعای افتتاح
جالبه! خیلی جالبه!
تقریبا یک ماه پیش بود... خواستم دربارهش بنویسم، نوشتههام الکی پرید!
امروز باز بهونهای جور شده بود برا نوشتنش... بدون اینکه بفهمم دستم به کدوم کلید خورده... باز پرید!
خب چی کار کنم وقتی هر چیز دیگهای رو میخوام بنویسم راحت و بیدردسر نوشته میشه و ارسال میشه اما سر این موضوع... اونوخ میگن جبرگرا نشو!!!
فقط دلم برای دخترک سه سالهای میسوزه که به خاطر کمتحملی بابا و مامانش، یه ماهه که مامانش رو ندیده...
شنیدن چند خبر طلاق پشت سر هم، واقعا وحشتناکه!
اونقدر که وقتی دوستت اساماس میزنه که «یه مشکل بزرگ پیش اومده، دعام کن» دلت بلرزه که نکنه این هم...
همیشه از ریختن قبح مسائل میترسم، و الان چند وقته انگار زیادی قبح طلاق تو جامعهمون ریخته و تا تقّی به توقّی میخوره...
قبول دارم شاید مشکلاتی باشه، ولی یعنی نسلای قبل از ما با هم هیچ اختلاف و مشکلی نداشتن؟
قبل از عید اساماس زده بود،خوشحال بود که مشکلاتشون تموم شده، حتی اگه این تموم شدن با حکم دادگاه باشه. از دخترکش پرسیدم، گفت فقط تا پونزده فروردین مامانشه.
امروز اساماس زده بود که:« یک ماهه که دیگه هیچی نیستم...»
دلم برای دخترکش میسوزه
بلاخره پسرک خوابش برد...کاش میشد ازش عکس گرفت، از این خواب نازش... سر روی پای باباش، در حالیکه بچهها دارن مدام بحث میکنن با استاد، سر حادث و قدیم بودن عالم و حدوث و قِدَم ذاتی و زمانی و تطبیقشون با آیات و روایات و ...
تهنوشت:
دلم خواسته به پسرک و خواب آرومش بین این همه هیاهو حسودی کنم!
خســــــــتهام از آرزوها، آرزوهای شـعاری
شـوق پـرواز مجـازی، بـالهای اســـتعاری
لحظههای کاغذی را،روز و شب تکرار کردن
خاطـــرات بایگــــانی، زنــدگــیهای اداری
آفتاب زرد و غمگیـــن، پلههای رو به پاییــن
سقفهای سرد و سنگین،آسمانهای اجاری
با نگاهی سرشکسته،چشمهایی پینهبسته
خسته از درهای بسته،خسته از چشمانتظاری
صندلیهای خمیده، میزهای صف کشـــیده
خنـــدههای لـب پریـده، گــریههای اختیـاری
عصر جدولهای خالی، پارکهای این حوالی
پرسـههای بیخیـالی، نیمکـتهای خمـاری
رونوشت روزها را، روی هم سنجاق کردم:
شنبههای بیپناهی، جمعههای بیقراری
عـاقـبـت پـرونـــدهام را ، بــا غـبار آرزوهــــا
خاک خواهد بست روزی،باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحــــهی باز حوادث
در ستون تسلیتها، نامی از ما یادگــاری