پسرک شاید سوم یا چهارم دبستان بود. سر چهارراه پشت چراغ قرمز اسپند دود میکرد.
یکی از ماشینها شیشه پنجره را پایین داد و اسکناسی بیرون گرفت رو به پسرک. پسرک سر تکان داد و جلو نرفت. صدایش بلند شد که «خاموشش کردهم»
کاش اندازه پسرک مسئولیت پذیر بودیم و وجدان کاری داشتیم!
یادم نیست اولین بار اصطلاح صنعت سرگرمی را کی و کجا شنیدم، اما برایم جالب بود. البته خیلی هم دور از ذهن نبود که این همه خرج و صرف زمان و هزینه هنگفت صرفا برای پر کردن وقت مردم و بر فرض تبلیغات پیش و پس و حین برنامه نباید باشد.
اما چیزی که برایم جالبتر بود و هیچ وقت چندان جدی بهش نگاه نکرده بودم، بحث تبلیغات بود.
دانشجوی ارتباطات بودیم و اگر اشتباه نکنم سر کلاس ارتباطات تصویری بود که استاد، حسابی روی این موضوع تاکید داشت. حتی برایمان پیام بازرگانی ضبط کرد و آورد سر کلاس که تحلیلش کنیم.
بعد از آن بود که پیام های بازرگانی برایم جالب شد و خیلی اوقات کاری نداشتم که چه محصولی تبلیغ می شود و بیشتر نگاه می کردم که چه فرهنگی را دارد تبلیغ می کند!
چند وقتی است این تبلیغات رایتل حسابی اعصاب خردکن شده است برایم، البته نه این که بخواهم بگویم همه تبلیغاتش، اما لااقل دو سه تبلیغش حسابی ترویج بی اخلاقی است. تلفن تصویری و اپراتور نسل سوم آمده است که فاصله آدم ها را کم کند یا دروغ و فخرفروشی را باب کند؟!
و هستند خیل تبلیغاتی که جایگاه پدر و مادر را در خانواده متزلزل می کند و یا روابط انسانی و ارزشهای اخلاقی را فدای یک بسته چیپس و پفک می کنند.
آقای صداوسیما! ساختن فیلم ارزشی و اخلاقی و... پیشکش! لطفا چهارتا پیام بازرگانی سالم پخش کنید!
روضه دیدنی است، نه شنیدنی.
باید وسط هیئت پسرک شیرخوارت روی پاهای تو خوابش ببرد و سرش از عقب برود و سفیدی زیرگلویش را ببینی، تا برایت شب علی اصغر شود، حتی اگر شب نهم محرم باشد!
باید وسط آفتاب ظهر چله تابستان سایه آب باریک توی جوب را ببینی و عطشت هزار برابر شود، تا همان لحظه برایت تاسوعا شود، حتی اگر محرم نباشد!
باید محکم زمین بخوری و حتی با دستهای حائل کرده ات باز سر و صورتت زخمی شود، تا سر از علقمه در آوری!
باید دخترک سه ساله چادر به سر، جلوی چشمانت بدود، برایت ناز کند و زبان بریزد، تا راهی خرابه شوی!
باید...
روضه دیدنی است، نه شنیدنی.
تازه دبیرستانی شده بودم که به کتابهای جبهه و جنگ علاقمند شدم. خوب یادم هست که اولین رمان جنگی که خریدم همان هفته اول سال اول دبیرستان بود، از نمایشگاهی که به مناسبت هفته دفاع مقدس در مدرسه زده بودند.
حوصله مباحث جدی جنگ را نداشتم، هنوز هم اگر گذرم به اردوهای راهیان نور بیفتد، حال و حوصله شنیدن موقعیت منطقه و آرایش نیروها و... را ندارم.
کتابهایی که می خواندم اوایل رمانهای مربوط به جنگ بود و بعدتر شد خاطرات شهدا. از همین کتابهای یاد یاران و خاطرات شهدا از زبان همسرانشان و... .
گرچه شاید این کتابها آمده بودند که هر چه بیشتر شهدا را به ما نزدیک کنند، اما من هر چه می خواندم انگار شهدا دورتر می شدند! شاید خاطراتی که گفته شده بود خیلی ساده و عادی بود، اما نحوه چینش خاطرات و شاید طرز بیان آنها برای من طوری بود که شهدا را بیشتر اسطوره ای می کرد.
چند سال بعد، موج جدیدی راه افتاد در اسطوره زدایی از جبهه و جنگ و شهدا. درست یادم نیست اما توی ذهن من اخراجیهای ده نمکی، استارت این کار بود. و بعد چنان تاکیدی داشتند در عادی سازی و تقدس زدایی از رزمندگان و شهدا و دفاع مقدس که کارها به نظرم هم لوث می شد و هم لوس!
چند وقتی است جمعه شبها، آخرین روزهای زمستان پخش می شود. روایتی از زندگی شهید حسن باقری.
کاری به نقدهای حرفه ای و نیمه حرفه ای ندارم، حتی نمی خواهم بگویم که اولین صحنه هایی که از این فیلم دیدم، فکر کرده بودم مستند است. حتی نمی خواهم بگویم دست مریزاد که چقدر چهره بازیگران شبیه شخصیت های اصلی است! همه حرف من در جمله های آخر راوی است. شمارش معکوسی که برای ماههای زنده بودن حسن راه انداخته است، و با چه تاکیدی تنها از زنده بودنش می گوید و حرفی از شهادت نمی زند.
این که غلامحسین افشردی ریزجثه که همیشه کمتر از سنش حسابش می کردند، این که خیلی جاها دیده نمی شد و کسی جدیش نمی گرفت، این که تنها یک خبرنگار معمولی بود، و این که تنها یکی دو سال وقت داشت تا از غلامحسین افشردی بشود حسن باقری، شهدا را در ذهن من چنان نزدیک کرده است که حتی فکر می کنم شاید خیلی از اطرافیانم یک حسن باقری بالقوه باشند، فقط زمان لازم است و زمینه!
این قدر خاک گرفته که هر گوشه ش رو نگاه می کنم، می تونم با انگشت روش بنویسم: لطفا مرا بشویید!
یادش به خیر روزگاری چه سر و صدا و بر و بیایی بود اینجا.
پیر شده م انگار!
ته نوشت:
گاهی شاید به غلط لعن و نفرین می کنم این شبکه های اجتماعی رو، بهونه می کنم که مقصر همه ی ننوشتن هایند!
امشب یه دوست پیدا کردم، مرضیه. دو ساله!
خرجش یه آبنبات بود که راحت بشینه تو بغلم!
و بعد دو تا کاغذ از دفترچه... و دعای کمیلی که با نقاشیای کودکانه ی من خراب شد!!!
یادم باشه یه کم نقاشی یاد بگیرم که دفعه بعد ضایع نشم!
...
دل تنگش شده م!
شده بود شازده کوچولوی من و من اگزوپری! سفارش نقاشی می داد و من هیچی بلد نبودم!
آخرش خودش راضی شد به کشیدن... کشیدن من!
خلاصه شدم تو یه دایره ی کوچولو... و بعد سوالش که: تو کوچولویی؟
...
جوابی نداشتم براش!
گفت پاشو وایسا ببینم... و تا وایسادم، به جای دایره ی کوچیک یه دایره ی بزرگ کشید!
*گاهی آدم هوس می کنه یه نوشته قدیمی رو بذاره رو وبلاگ! شازده کوچولوی من الان واسه خودش خانومی شده و دیگه تحویلم نمی گیره!
کم نشده که بعد از یک خرابکاری حواسپرتانه بنشینم و هی غصهاش را بخورم. که مثلا چرا حواسم نبود و فلان چیز خراب شد و... و همین بشود عامل خراب شدن یک روز قشنگ!
خیلی اوقات هم شده که هی به خودم تلنگر بزنم که «فدای سرت!» اما انگار اعصاب خردگیش میماند.
یادم نیست چه سالی بود. حتی دقیق یادم نیست که جملهای که گفته بود، چی بود. اما مضمونش این بود که زندگی هم مثل بازیهای بچگانه است.
وقتی بعد از مدتی مینشینم و خاطرات را شخم میزنم که برای چه مسائل الکی و پیش پا افتادهای اعصابم خرد شده، -و یا حتی برعکس با چه اتفاقات کوچک و بیمزهای قند توی دلم آب کرده بودم،- حس میکنم چه قشنگ گفته بود بازی کودکانه را.
اینکه فلان چیز، اتفاقی خراب شد یا فلان کار بدون اراده و اختیار تو به شکل خاصی انجام شد، آن قدر اهمیت ندارد که چیزی را در زندگی تو تغییر دهد. درست مثل اینکه فنجان اسباب بازی دوران کودکیم شکسته باشد. یا درباره آخر داستانِ یکی از کتابهای بچگیم با دوستم بحثم بشود یا پازلی که کلی وقت گذاشته بودم برای ساختن خراب شده باشد!
کاش میشد درست در وسط اتفاق که یا جوش آوردهام یا ناراحت و عصبانی شدهام -حالا یا از دست خودم یا دیگری- یادم بیفتد که چند وقت دیگر، همین حس کودکانه بودن را نسبت به همین موضوع پیدا میکنم.
نه این که ادعایی داشته باشم، باور کن نه! خیلی وقت است که هیچ ادعایی ندارم، حتی در دعاهایی که لقلقهی زبان هم میخواندم.
اما هر کار میکنم نمی توانم بی خیال شوم این توابین را.
هر جور که فکر میکنم حس میکنم اگر مسلم را تنها نمیگذاشتند، امام هم تنها نمیماند و... باور کن اصلا دست خودم نیست، از اول هم از این سلیمان بن صرد خزاعی خوشم نمیآمد، حتی آن موقع که هنوز داغ بود و دم از حمایت مسلم میزد!
حالا تو هزار بار هم بگو عاقبت به خیر شد!
من این عاقبت را خیر نمی دانم.
باور کن فقط یک حس شخصی است، کاریش هم نمیتوانم بکنم.
بحث من و تو و او نیست، که اگر بخواهم بحث شخصی بکنم، اول از همه هزار بار خدا را شکر میکنم که زمان امام نبودهام، که معلوم نیست خودم هم، در بهترین حال مثل کوفیان مصلحتاندیش، سکوت میکردم یا زبانم لال در لشکر ابن زیاد...
بحث عملکرد است.
هر چه هست، هر کار میکنم نمی توانم قبول کنم، حالا تو هزار دلیل و توجیه بیاور که کوفه در محاصره بود و خیلی ها خواستند و نتوانستند به لشکر امام برسند.
یک بار و دو بار نگفته ام که «نوشتن حسی است و باید حسش بیاید» هزار بار دیگر هم لازم باشد می گویم. اما این که این حس نوشتن از کجا می آید، نمی دانم.
اما امروز حس نوشتنم آمد، آن هم با دیدن یک پست، و من یاد شروع این وبلاگ افتادم، و خیلی الکی بعد از مدت ها حس نوشتنم آمد.
صفحه مدیریت که باز شد، دست و پایم را گم کردم انگار. چه قدر عوض شده اینجا. حالا چه باید بنویسم؟ چه جوری باید بنویسم؟ و شروع کردم زیر و رو کردن تمام موضوعاتی که ذهنم را درگیر کرده بود، شاید سوژه ای شود برای نوشتن.
هنوز هم دست و پایم را پیدا نکرده ام انگار، هنوز هم نوشتن یادم نیامده انگار، فقط می دانم دوست دارم در مورد مختارنامه بنویسم... و اینکه چه قدر دلتنگ وبلاگنویسی شده ام یک دفعه!
«... دویدم و کلت کوچکم را برداشتم، آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد. من هر چه فریاد میکردم که میخواهم بروم دنبال مصطفی، نمیگذاشتند. فکر میکردند من دیوانه شدهام، کلت دستم بود.»
هربار که داستان چمران را از زبان غاده میخواندم، اینجای داستان را نمیفهمیدم.
با ذوق و شوق سی دی را آورد و فیلم را برایم گذاشت، فیلمی از کاروان آزادی، با اناشید پر شور فلسطینی. تقریبا نصف فیلم پخش شده بود که گفت: «اگر ایران هم خواست کاروان بفرسته دوست داری من بــ...» هنوز جملهاش تمام نشده بود که گفتم: «نه!»
صحبتمان زیاد طول نکشید، یعنی هر بار که خواست چیزی بگوید، قبل از آنکه جمله اش شکل جمله شود فقط میگفتم نه!
اسرائیلیها تیراندازی میکردند و تصویر بعضی از شهدا و مجروحین روی برانکارد، یکی در میان پخش میشد...
دیشب راحت خوابم نبرد. مدام به خودم فکر میکردم و او، به اینکه در جوابم گفته بود «ممکنه تو مرحله عمل جا بزنم ولی تو حتی نمیذاری تو مرحله نظر هم طرحش کنم»، به اینکه...
دیشب فهمیدم من هم اگر جای غاده بودم همان کار را میکردم!