سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سوتک

خواستم بنویسم، یاد نوشته‌ای افتادم که قبل‌ترها خوانده بودم... و چه مرور دل‌نشینی دارددوباره خواندن این دردنامه*!
خواجه ی انبیا گفت:«در امت من مردی است که به عدد موی گوسفندان ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود.»صحابه گفتند:آن که باشد؟فرمود:بنده ای از بندگان خدای. گفتند:ما همه بندگان خدای-تعالی ایم. نامش چیست؟فرمود:اویس! گفتند:او کجا باشد؟ گفت:به قرن. گفتند که: او تو را دیده است؟گفت:نه به دیده ی ظاهر.گفتند:عجب! چنین عاشق تو و به خدمت تو نشتافته؟
قبول! تو از من خیلی عاشق‌تری،خیلی پاک‌تر،با صفاتر. اصلا همه‌ی «خیلی ها»مال توست و فقط یکی سهم من:اویس من از تو خیلی غریب ترم!
چون به مدینه رسید خواجه‌ی انبیا به سفری بیرون رفته بود. صحابه گفتند:بمان. گفت:مادرم مرا فرموده نیمی از روز بیش‌تر نمانم. پس بسیار گریست و آن‌گاه بازگشت.
تو رسیدی. رفته بود سفر. من رسیدم،رفته بود سفر. تو ندیدیش. من ندیدمش و ما فقط تا همین جا همسفر بودیم. تو رسیدی، رویش نبود، بویش بود. او را نفس کشیدی. نفس کشیدی. من رسیدم.نه رویش بود نه بویش، نه هیچ چیز دیگری برای قناعت!
در چیزی شبیه هستیم:فاصله. درد مشترک.از قرن تو تا او. از قرن من تا او. فاصله!مگر فرقی می‌کند؟برای تو از جنس مکان. برای من از جنس زمان. راه دور بود. خیلی. چندین بادیه. پر از عشق شده بودی. پر. گفتی بروم شاید از دورها بشود او را ببینم.
تو رسیدی، حنانه بود برای سر در هم گذاشتن، بر فقدان شانه‌هایش گریستن. من رسیدم، حنانه سنگ شده بود. نامی فقط و صدای ناله حتی از اعماقش نمی آمد.
تو رسیدی، ستون‌ها تنه‌ی نخل بودند. نخل‌ها بوی دست می‌دادند. تو در آغوش کشیدی‌شان. من آغوش گشودم. لب گذاشتم. سرد بود. ستون سنگی سرد بود و گرمای دست‌ها در مرمر منجمد، مرده بود. معماری مدرن! هندسه‌ی عشق رفته بود. ما فقط تا همین‌جا همسفر بودیم. بعد از این داستان من است. تو نیستی. تو با سهمت برگشته‌ای به خیمه ات،قرن. من!
گفتم:سهم من؟ گفتند:قال رسول الله... نفهمیدم. وقتی خیلی دور باشی همین می‌شود دیگر زبانت هم. یکی باید می‌بود.یکی در این میان. بین من و او.
دلشان سوخت. گفتند:بهش تصویری بدهیم. با پاره‌های تاریخ دوباره او را ساختند. من بوسیدمش. وقتی هیچ چیز نیست. یک تصویر چه غنیمتی است. مقدس بود. خیلی. شمایل را می‌‌گویم. همان که به من داده بودند. به درد بوسیدن می خورد. روی چشم کشیدن. به دیوار زدن. فقط...
ارسال شده در توسط سوتک

یا سلام

 


تو آن بهار ناتمامی
که زمین عقیم
        دیگر هیچ گاه
به این تجربت سبز تن نداد
آن یکبار نیز
                               در ظرف تنگ فهم او نگنجیدی

...
ای پهناوری که
      عشق و شمشیر را 
                             به یک بستر آوردی
دنیا نمی‏تواند بداند
                       تو کیستی...     

ته‏نوشت:
1. دعایم کنید
2. دعایم کنید
3. دعایم کنید
4.شعر از مرحوم هراتیست... دعایش کنید!


ارسال شده در توسط سوتک

یا سلام!

قبل‏نوشت:
نمی‏دونم اخوان ثالث رو چقدر می‏شناسید، یه مدتی رو تو زندان بوده، چراشو نمی‏دونم! ولی حاصل این زندان رفتنش یه عالمه شعره که یه جورایی شخصیتای مختلف تو زندان رو معرفی می‏کنه و خاطراتش رو بیان می‏کنه!

اصل‏نوشت:
بی‏هدف داشتم 
سه کتاب اخوان رو می‏خوندم... کتابو بستم و شانسی یه جا باز شد!!

...
باز روزی دیگر است این، یا شبی دیگر
خوب یادم نیست.
در حیاط کوچک پاییز، در زندان،
باز می‏رفتیم و می‏رفتیم.
در طواف خویش دور حوض خالی، باز
می‏خموشیدیم و می‏گفتیم.

گفت ناگه: «حضرت آخوند!»
میرفخرا سلمکی، آن رند روحانی مخاطب بود
«حضرت آخوند!
کو ببیند، این دعا را مادرم آورده از قزوین... »  
- کاغذی را پر خط کج مج نشانش داد -
«... پیرزن می‏گفت:
هفت صبح جمعه من، پیش از نماز صبح و بعد از آن
این دعا را با وضو باید بخوانم، او به من می‏گفت
بعد از آن دیگر یقین آزاد خواهی شد.
پیرزن به پیر و پیغمبر قسم می‏خورد.
او به من می‏گفت دیگر غم مخور فرزند!
گرچه می‏دانم خودش بسیار غم می خورد.
این دعا را، کو شما بی زحمت...»

                                       [ آنگه دست پیش آورد.
و دعا را داد.
چشمهایش برق می‏زد، با فروغی شاد.
و امیدش ساطع از چشمان پُرسنده، نگه می‏کرد.
- «کو، ببینم، گرگلی خان!»
                                    [ و گرفت آن را
میرفخرا، آن سیه تاج عرب بر سر.
و نگاهی بر دعا افکند،
از پسِ ته‏استکانی عینکش، بر چشمِ ناباور.
ما همه ساکت، دخو بی تاب.
مثل اینکه ناگهان برده ست
کائنات ِ کون را، بیش از خموشی، خواب.
چند لحظه بعد،
میرفخرا، شورخندِ شیطنت پرتوفکن بر روی،
دست بر دوش دخو هشته،
و خطابش رو به دیگر سوی؛
چشم‏خندی شوخش اندر چهره، شادان گفت:
- «بچه‏ها! مژده!
گرگلی خان هم مرخص شد!
اینهاش! این خطِّ آزادیش،
بی‏کم و بی‏کاستی، به‏به!
خوش به حالت، مرد!
به خدا باید همین را از خدا می‏خواستی، به‏به!
راستی به‏به!
راست گفته مادرت، این مایه ی شادی ست.
این دعای خاص زندانی،
بی نظیر است و مجرب، خط آزادی ست.
این دعا، واضح بگویم، از امام هفتمِ ما مردمِ شیعه ست.
که اسیر حبس هارون بود.
حضرت موسای کاظم(ع)، جانشینِ حضرت صادق(ع)
این دعا از اوست، با تأثیر صد لشکر.
بر کفِ اقلیم هشتم، در صفِ محشر.
این یکی از آن دعاهایی‏ست
که نباید هیچ در تأثیر آن شک داشت... »

برق چشمان دخو هر لحظه می‏افزود.
نیش او تا بیخ گوشش بود.

«... گرگلی خان! خوش به حالت، خوش به احوالت.
این دعا را هفت صبح جمعه باید خواند.
راست گفته مادرت،‏ اما
یک روایت هفت می‏گوید؛
یک روایت هم چهل هفته.
از روایتها یکی هفتاد هم گفته.
لیک شرطِ احتیاط و اَحوَط آن است از روایتها،
که پس از هفت و چل و هفتاد،
باز از هفت آمده، تا هفتصد رفته.
تو شروع از هفت کن، بعدش چهل، بعد از چهل، هفتاد
بعد هم تا هفتصد، نومید، شیطان است.
حضرت موسی بن جعفر(ع) هم، که گویند این دعا از اوست
سالهای آزگاری را که در زندان هارون بود،
بسته ی زنجیرِ آن بی‏دینِ ملعون بود؛
این دعای پر اثر، حرزِ مجرّب را
صبحهای جمعه‏ها می‏خواند، شبها نیز
التجا بر حضرتِ بی‏چونِ حق می‏بُرد.
چند سالی این دعا را خواند؛
عاقبت هم گوشه‏ی زندان هارون مُرد!»

نیشِ تا گوشِ دخو رفته
ناگهان جمع آمد و افسرد.
خوشه‏ی روشن درو شد ناگهان، با داسِ تاریکی.
برق چشمانش پرید و چهره‏اش پژمرد.

 در دلم گفتم:
میرفخرا! آی بیرحم! این چه کاری بود؟
گرچه من هم این حقیقت را پذیرایم که می‏گویند
رشته‏ی امیدِ بی‏حاصل گسستن، بهتر از بیهوده دل‏بستن.
هم پذیرم اینکه از بن‏بستِ مطلق بگسلی پیوند،
تا مگر شاید
بار دیگر جدّ و جهد و کند و کاوت، جزم
از مسیر دیگری راهیت بُگشاید.
لیکن این بیرحمی آیا نیست، کاینسان سخت
بر چنان مردی، چنین ضربت فرود آید؟
واجب است آیا
که حقیقت این چنین تلخ و گزنده چهره بنماید؟
جدت از تو نگذرد، ای سید بیرحم!

در دلم بر میرفخرا، می‏خروشیدم.
باز می‏دیدم، اینکه او خود مردِ این وادی‏ست.
فنّ او این است: ایمان و الهیات
او یقین بهتر ز من داند چه باید کرد
و کدامین شیوه راهش نیست
و نشاید کرد
باز چون دیدم دخو چون است، جانم سوخت.
و دلم در دوزخی، با خویش تنها ماند.
خنده‏ی شوق دخو، که تکه‏ای کش بود -تا گوشش کشیده سخت- 
بعد از آن بیرحمی ناگاه و غافلگیر
کِش رها شد، ناگهان برگشت
وز رهایی شکل او بی‏شکل شد، وا ماند
نقدِ عهد از عُهده‏ی امروز، چون چنبر
در خَم تعلیق فردا ماند.
«آی بیرحم و مروت میرفخرا! آی!»
                                          ...


شعر تموم شده و من هنوز درگیرشم و هنوز دارم زیر‏لب می‏خونم واجب است آیا... که حقیقت این چنین تلخ و گزنده چهره بنماید؟... و اینکه اگه جای میرفخرا بودم...
کاری به کار اخوان و دخو و میرفخرا ندارم... ولی هنوز ذهنم درگیره...
واجب است آیا... که حقیقت این چنین تلخ و گزنده چهره بنماید؟
جلسه‏ی معارفه!!!...

ارسال شده در توسط سوتک

یا سلام!

پیامبران به حبس ابد در تاریخ محکوم نیستند. پیامبران برمی گردند و در درون ما یکایک مبعوث میشوند؛ بسته به این که حال ما مثل کجای تاریخ انسان است؟ روز نیازمان به ابراهیم است یا نوح یا موسی...

برادرشان نوح گفت "در آن چه می کنید، لحظه ای درنگ کنید."
گفتند "سالهای درازی است همین را می گویی."
گفت "نمی ترسید؟"
گفتند "از تو خسته ایم ، بگو به جای تو، عذاب موعود را نازل کنند."
برادرشان گریست اما باز نفرین نکرد. طوفان نفرینش هزار سال در تنور خانه محبوس بود. دلواپس فرو رفتن انسان، نگران سالهای طوفان، روی خشکی کشتی می ساخت. در حلقه ی ملامت ها، روی مرکز دایره ی خنده ها، الوار الوار روی هم می گذاشت و می خواند "باور کنید ابرهایی را که در راهند."
گفتند "جنون ، پیرمرد را گرفت" و دورش دم گرفتند؛ سنگش زدند؛ زنان لب گزیدند، جوان ها هو کشیدند و او خواند "باور کنید ابرهایی را که در راهند."
باور نکردند. دشوار است که صدای سیل فقط در گوش تو باشد و بقیه بی خیال بچرند و بچرخند. تو صداشان کنی، بترسانی شان، التماس... و آن ها مات نگاهت کنند و باز بچرند و بچرخند. دردی است که صدای سیلی نزدیک فقط در گوش های تو باشد.
سیل در راه بود. سیال هلهله کنان می آمد. از هر جنبنده ای دو تا سوار کرد. خودش ولی یکی بود. زنش باید جا می ماند. زنش فرو رفته بود.
پسرش داشت فرو می رفت. از روی عرشه ریسمان انداخت "بگذار تا تو را بالا بکشم." بغض در صدایش می لرزید. پسر، گردن از سیال بیرون کشید "به کشتی تو نیازی ندارم، شنا می کنم."
مرد زیر لب نوحه کرد "دیر است فرزند، دیر. "دلش خواست بگوید" فرزند آدم! تو کی می خواهی اندازه های خودت را باور کنی؟" که موجی بلند، نفس فرزند را برید. سر که دوباره بیرون آورد، کبود بود. شنا را فهمیده بود که ممکن نیست؛ ولی این همه راه های دیگر. مرد دست پیش آورد. مثل التماس، مثل اصرار "بیا تا برسانمت... بیا پناه بگیر." سیال تا لب هایش بالا آمده بود و چشم ها هنوز مغرور بود "می روم سر کوه." صورت مرد خیس شد "آه پسر آدم! چرا به اولین بلندی دل می بندی؟" 
 آب از سر کوه گذشت.

در لحظه های غرق کسی از این دست، در همه هست. کسی در لایه های پنهان، کشتی ای می راند که دلش می خواهد ما را بالا بکشد. مردی صبور، سوار بر عرشه های دور. ما فرزندان نا خلف، باورش نمی کنیم و مستحق طوفان می شویم. وقتی برای رو ماندن، برای فرو نرفتن، خیلی دست و پا باید زد، تقلا باید کرد؛ وقتی سیال لزج ما را به درون می کشد، ما را به تمامی می خواهد، نه غوطه ور، نه شناور، که رها در اعماق؛ اگر تصویر رسیدن قایقی نباشد چطور تاب می آوریم؟
کشتی را رساند به جودی. به سرزمین های بارور، به باغ های زیتون. آب فرو نشست. چشم او هنوز خیس بود. کاش می آمدند. کاش با ما سوار می شدند... 

.......................................................................................................
1. حس نوشتن نبود! برا پایین فرستادن پست قبلی مجبور شدم کپ بزنم!
2. باز هم مال خانوم مرشدزاده اس!
3.  انگیزه ی پایین فرستادن پست قبل هم فردا بود! پست قبل با عید جور در نمی اومد... عیدتون مبااااااااارک!
4. اگه فردا عید نبود... شاید از خاطره ی تلخ راهپیمایی پارسال می نوشتم... همون جوونی که لحظه لحظه ی تلاشش رو در بالا رفتن از برج دیدیم... و چه خوشحالم که پرت شدنش رو ندیدم!... کاش یه فاتحه...!

دعا یادتون نره!

 


ارسال شده در توسط سوتک

یا سلام!
نگید کار یاد گرفته هی کپی می کنه ها!!!
خب چی کار کنم،‏ نوشته هاش قشنگه... هرجور فکر می کنم می بینم اگه می خواید وقت بذارید، بهتره یه چیزه قشنگ بخونید... نوشته های من که عددی نیس پیش قلم مرشدزاده!
اون بارم که خودتون حسابی استقبال کردین!!!!... اگر نبود استقبال شما، جرات نمی کردم دوباره کپ بزنم!!
قفسم را می  گذاری در بهشت ...

ارسال شده در توسط سوتک

 یا سلام!
پس نوشت:
1. عیدتون مبارک!
2. این پست، آرشیویه... هرچند خوش ندارم نوشته های خاک گرفته رو بکشم بیرون اما چون وحشتناک دوسش دارم... این کارو کردم!
3. میدونم از اصول وبلاگ نگاری، ایجازه!... اما یه کم تحمل کنین... خوندنش می ارزه!!... باور کنید!
4. نویسنده اش خانوم مرشد زاده اس... گفتم که فردا انگ سارق بهمون نزنیدا!!
5. این آیه در طول خوندن متن یادتون باشه تا لذتش چندبرابر شه...
            
یا أیها العزیز مسنا و أهلنا الضر و جئنا ببضاعةٍ مزجاة و أوفِ لنا الکیل و تصدق علینا إن الله یجزی المتصدقین

§ ماجرا خیلی ساده بود. به تو گفتند:« یوسف باش» و شدی. « کن!...فیکون». نوبت من شد. هنوز نگفته بودم « چشم!»که دوباره مرا خواندند و نقش دوم!...بار سوم و باز تکرار نام و نقش من.ذوق زده بودم  . یادت هست؟ به تو گفتم:«در من چیزی دیده اند که در تو نبوده » گفتم:« من بازیگر بهتری هستم ،آماده برای هزار نقش، این را می دانستند.» تو غمگین نگاهم کردی. غمت شبیه حسادت نبود. بیش تر به دل نگرانی برای دوست می ماند. من از حس عجیب نگاه تو بهت زده بودم ، آن قدر که نفهمیدم پرده کنار رفت و بازی از نگاه تو و بهت من آغاز شد .
ادامه مطلب...

ارسال شده در توسط سوتک

یا سلام
...
ما نمی فهمیم عمق درد را
گونه زخم کبود و زرد را
من نمی فهمم در و دیوار را
ناله ها در ناله ها، تکرار را
بید میفهمد که مجنون مانده است
لاله میفهمد که در خون مانده است
باد میفهمد که سرگردان تر است
خاک میفهمد که حسرت‏گستر است
لحظه‏ها، ای ‏دردها ، ای کوهها
ام کلثومی ترین اندوه ها
...

یه کوچه... یه صورت... یه سیلی... اگه دلتون شکست یا حتی گرفت، منم دعا کنید!


ارسال شده در توسط سوتک

یا سلام

این پای را بگو از ارتعاش بایستد، این دست را بگو که دست بدارد از این لرزش مداوم، این قلب را بگو که نلرزد، این بغض را بگو که نشکند و اشک از ناودان چشم نریزد.
این دل بی تاب را بگو که فاطمه هست، نمرده است.
...
خدا اگر نبود من چه می کردم با این مصیبت عظمی؟
إنا لله و إنا الیه راجعون
...
زهرای من! این تازه ابتدای مصیبت ماست...

چند خط بالا، اگه نگم مال کتاب کشتی پهلو گرفته است، سرقت ادبی میشه!

...
یادمه چند سال پیش، استادی روایتی رو نقل می کرد، از کی؟... یادم نیست. اما راوی از امام جواد پرسیده بود، در لحظه اول، از کجا متوجه شدین به مقام امامت رسیدین؟ و امام گفته بودن از محبت شدید و بی سابقه ای که نسبت به مردم در درونم احساس کردم...
خیلی سنگینه...
هر وقت یاد این گفته می افتادم دلخون می شدم برا امام سجاد. تصور کنید...کربلا، عاشورا...و اوج محبت...و چه سوزی داره وقتی که در حلقه ی نامردانی باشی که ...
و امروز... چه دلی داشته امام علی...

می خواستم خیلی بیشتر بنویسم...
نمی تونم !

چه دلی...چه صبری...

 

تو این ایام
دعا یادتون نره!


ارسال شده در توسط سوتک

یا سلام
‏« صالی! ... صالی!... »
مجسم کن یک پسر سیزده ساله ی تخس پر شر و شور، یک دفعه جلویت ظاهر شود. آن هم وسط درگیری! از کوره در رفتم و سرش ‏داد زدم « بهنام! مگه نگفتم نیا این جا؟ »
موهای ژولیده اش تا روی شانه هایش آمده بود. جسارتش با قد و قواره اش نمی خواند. هیچ وقت این جور ندیده بودمش . قیافه ی ‏معصومانه ای به خودش گرفت که اصلاً  به ش نمی اومد. از توی جیب بزرگی که روی لباس آبیش بود - از آن لباس های بیمارستانی- ‏چیزی در آورد و زیر چشمی نگاهم کرد« من نمی خواستم بیام. بچه های تکاور اومده بودن، به شون کنسرو دادم، اونام این جورابا رو ‏بهم دادن.» مشتش را جلوی صورتم گرفت و زل زد تو چشمهایم « بیا بپوش، برا زخمای پات خوبه .» بهنام تخس شرور مهربان من. ‏مشتش را بستم و کشیدمش توی بغلم و سرش را بوسیدم . چقدر آرام شده بود.‏
‏ ‏
من را انداختند بالای وانت قرمز، پهلوی بقیه ی مجروح ها، که یک دفعه شوکه شدم، بهنام هم ... غرق خون. یک ترکش ریز خورده بود ‏تو قلب کوچکش. بی حس شده بودم « بهنام ! بهنام! » سرش را تکان داد و دستش را آرام کشید طرف جیب بزرگ آبیش. من دیگه ‏پوکیدم.
چیزی روی سینه ام سنگینی می کرد. شب ها بهنام سرش را می گذاشت روی سینه ام و شروع می کرد « صالی، برام از بهشت ‏بگو. راستی بهشت چه طوریه؟ یعنی خدا اونجاس؟ خیلی سرسبزه، نه؟ حالا بچه ها شهید می شن میرن بهشت؟ یعنی مام شهید ‏می شیم؟ »
به پهلو می شد. دستش را روی قلبم، زیر سرش می گذاشت. گرمی نفسش به صورتم می خورد. چشم های بی قرارش را روی هم ‏می گذاشت و می گفت « آره. مام شهید می شیم. مگه نه صالی؟ » و اون قدر می گفت تا خوابش ببرد.
حالا نمی دانستم کجاست. من تو بیمارستان طالقانی بودم و بهنام ... ‏


دلم می خواست یه چیزی درباره ی فتح خرمشهر بنویسم... دیدم من که اون موقع نبودم...بهتره از یکی که تو اوج مقاومت ‏بوده...درباره ی یکی که تو اوج مقاومت بوده...بنویسم. 
یادم نیست متن بالا رو از کجا کش رفتم ولی می دونم دوستش دارم. بهنام سیزده ساله رو هم.
بهنام!راستی بهشت چه جوریه؟!‏
‏ ‏
دعا یادتون نره!‏


ارسال شده در توسط سوتک

یا سلام

خدا روستا را
     بشر شهر را
            ولی شاعران ، آرمان شهر را آفریدند
که در خواب هم خواب آن را ندیدند!

 

دعا یادتون نره!   


ارسال شده در توسط سوتک
   1   2      >