یا سلام!
اخبار ساعت هفت شبکه ی یک...
داره با اهل فوتبال مصاحبه می کنه و نظرشون رو راجع به سرمربی شدن دایی می پرسه، بعد این همه کشاکش و جنجال...
همه تائید می کنند و بهبه و چهچه راه انداختن، از افتخارات دایی و این انتخاب عالی...
ناخواسته به بعد از جام جهانی فکر می کنم، البته اگه تا اون موقع دووم بیاره! وقتی که همه به رسم دیرین فوتبال مملکت، بعد از باختهای تیم ملی، سرمربی رو می کنن آماج بد و بیراههاشون... و تنها مقصر تمام شکستهای تیم... اونم سرمربی ایرانی!!!
از این به اوج بردنای ناگهانی و سقوطای ناگهانی تر بعدش اصلا خوشم نمیاد...
رسم دنیائه دیگه چه می شه کرد؟؟!!
یا سلام!
پسرک نشسته بود رو به روم! پیش دبستانیه... با چه ذوقی داشت تعریف می کرد که من آقای گل کلاسمونم و ازم می خواست حدس بزنم چندتا گل زده!
داشتم الکی عدد ردیف می کردم تا شاید یکیش اتفاقی درست از آب در بیاد!
رسیده بودم به سی و دو یا سی و سه که پسرک دوم هم به جمعمون اضافه شد، کم سن و سال تر از اولی بود!
وقتی عددا رو شنید، گفت صفحه سی و دو؟ ما شصت رو هم رد کردیم! و چه عجله ای داشت برای خوندن آیاتی که تو مهد حفظ کرده بود...!
مونده بودم بین دو تا ذوق کودکانه... آقا گلی کلاس و حفظ قرآن!
کاش فاصله شون کمتر بود!!!
.....................................................................................................
1. دلم میخواست از غزه بنویسم، از نوزادای غزه! از اون محمود عباسِ... از اون زیر نویس چند روز پیش شبکه خبر: کشته شدن یکی از اعضای حماس در زندانهای دولت خودگردان بر اثر شکنجه...
ولی نتونستم!
2. به مناسبت نزدیکی سال نو، وبلاگ تکونی می کنیم! البته قسمت لینکدونی رو! امیدوارم دوستان ناراحت نشن!!!
دعا یادتون نره!
یا سلام!
نمی دونم فیلم هوش مصنوعی رو دیدین یا نه؟... همون که توش یه پسربچه ی رباته و برای رسیدن به زنی که زمانی به فرزندی قبولش کرده بود و شده بود مادرش، همه کار می کنه... و نهایتا می فهمه باید آدم شه تا دوباره مادرش رو ببینه!... و میره زیر دریا سراغ پری مهربون... یعنی مجسمه ی پری مهربون! و پیشش التماس می کنه... روزها... ماهها... سال ها... قرن ها... بدون این که چشم ازش برداره... یه لحظه هم ناامید نمی شه...
چند وقت پیش داشتم دوباره میدیدمش، فیلم درباره ی بلاییه که رباتا سر آدما میارن، اما من از وقتی پسرک در به در شد برا پیدا کردن پری مهربون، فقط یه چیز تو ذهنم رژه میرفت... اینکه چقدر خوبه خدامون هرچند تکیه زده برعرش کبریایی... اینقدر نزدیکه و دست یافتنی... اینکه چقدر خوبه برای درددل باهاش، برای مناجات، برای دعاکردن... نباید آواره شیم و در به در دنبالش بگردیم تا صدامون به گوشش برسه... و اون لحظه حس می کردم بزرگترین نعمتی که خدا بهم داده همینه!
و وقتی پسرک اون طور امیدوارانه به مجسمه ی پری التماس می کرد، می شد امید رو تو وجودش لمس کرد... و من باز فکر کردم نا امید نشدن از خدا... لا تیأس من روح الله... عجب نعمتیه... بماند که غبطه خوردم به پسرک برای این امیدش!
..................................................................................
1. اینو چند وقته پیش یه جای دیگه نوشته بودم، ولی چند روزه مدام یادش می افتم... و حس می کنم باز بزرگترین نعمت فقط همینه!
2. کاش حداقل، ایمانمون بهش قدر ایمان پسرک به مجسمه پری باشه!
3. بارون امشب چه حالی داشت...
دعا یادتون نره!
یا سلام!
دلم می خواهد بنویسم و نمی توانم!
که شاید نوشتنی نیست!
...
فقط دلم می خواست من هم آن جا بودم!... مجتمع سیدالشهدا، حومه ی بیروت و فریاد می زم: لبیک یا نصر الله!
.......................................................................................................
1. عیدتون مبارک!
2. بعد از مدت ها به یمن طرح ترافیک و به یاد ایام جوونی سوار مترو شدم!... این بار تبلیغات مترو برام یه جور دیگه بود! نسکافه... نوکیا... چقدر دلم می خواست جز من کسی نبود و روشون می نوشتم... اسرائیل!
3. کاش یکی پیدا می شد به این مسئولین صدا و سیما می گفت لطفا موقع پخش سخنرانی سید حسن نصرالله، ترجمه نذارید روش... که بیان خودش سلیس تر و مفهوم تر از مترجمه...
4. چرا دوباره هوس کردم جمله ی چمران رو زمزمه کنم: شیپور جنگ که نواخته می شود شناختن مرد از نامرد آسان می شود... پس ای شیپورچی بنواز!...
بنواز!!!
دعا یادتون نره!
================
من همونی هستم که قرار بود وبلاگ رو نقد فنی بکنه و نکرد!
یکی از نقدهایی که به این وبلاگ وارده، بسته شدن صفحات نظراتشه.
برای یک وبلاگ، اصلا جالب نیست.
به دستور خودمان، بازگشایی می گردد!
===============
قرار بود فقط نقد بشه... به دستور خودمان باز بسته می شود!
تکرار نشود لطفا!!!
بعد نوشت:
سر در نیاووردن از قالب و دستکاریش عواقب سوئی داره! دامان ما رو هم گرفت! بی سواتیه دیگه!!!
یا سلام!
از کامنت خسته ام...
غیر فعالش می کنم!
با پوزش!!!
دعا یادتون نره!
یا سلام!
اخبار بیست و سی که تموم شد... باز یه دونه از اون مستندای جالب و دیدنی زمان انقلاب رو پخش کردن... یک ساعت تمام! ورود امام!
اگه بگذریم از حرص و جوشی که سر زاویه ی نامناسب دوربین و از دست رفتن لحظه ها و سوژه های فوق العاده، خوردم... موقع تماشای فیلم داشتم فکر می کردم...
به اینکه نمی تونم درک کنم این دریای جمعیت رو، این همه شور و نشاط، این همه انرژی، این همه...
نمی فهممشون!
خودم رو گذاشته بودم جای یه شخص سوم، آخه این همه جمعیت فقط برا یه رهبر مبارز؟... پس چرا هیچ جای دیگه ی دنیا نمی بینیم این شور و نشاط رو، برای همون رهبرای مبارز...
این که هر چی بوده تو وجود امام بوده، شک ندارم...
اما چی بوده؟
نمی فهمم!
هر وقت سرم رو بلند می کنم شاید یه ذره حالیم شه این آیت اللهی که اومد... ایران رو زیر و رو کرد... و دنیا رو هم... کی بود و چی شد که این شد؟... کلاه از سر عقلم می افته و مات و مبهوت، فقط شنیده هامو مرور می کنم!
هنوز هم نفهمیده م...
دعا یادتون نره!
یا سلام!
نظر خاصی نسبت بهش نداشتم... شایدم یه جورایی ازش خوشم نمی اومد، نمی دونم! اینقدر می دونم که وقتایی که صحبت می کرد حوصله نمی کردم حرفاشو گوش بدم! تا... اکران دانشجویی فیلم سیصد! نظرم راجع بهش عوض شد!
و امروز...
چنان از صحبتاش محظوظ شده بودم که همون جا شروع کردم به نوشتن یه شبه پست!!! هرچند اون رو نگه داشتم برا خودم!
اما چند تا نکته تو صحبتاش بود که برام جالب بود!
می گفت اثر هنری یعنی فرم! تو نمی تونی بگی فلان اثر هنری محتواش عالیه ولی فرمش ضعیف...
می گفت ملاک اثر هنری بودن یه فیلم برا من، حرکت پامه!!... این که کی شروع می کنه به تکون خوردن... این پا و اون پا کردن... بیرون زدن!!!
می گفت فیلمی که تو رو میخکوب نکنه، فیلمی که به تو اجازه بده وسطش فعالیت متفرقه بکنی... همون لحظه ای که به تو این اجازه رو میده، یه اختلال ایجاد شده توش... یه جاش مشکل داره!!!... اثر هنری نیست!!!
می گفت ضرباهنگ باید توی سکانسا رعایت بشه تا ایجاد اختلال نکنه... حتی یه صحنه ی عالی اگه زمان رو درست رعایت نکنه... اگه یه کم طولانی شه... مخاطب رو خسته می کنه... مخاطب می پره!
و جالب ترین چیز برام این بود که علیرغم این که کارش اینه... چقدر جالب می گفت اصطلاحات مسخره ی سینمایی... فیلمای دری وری... مزخرف و ...
خوشمان آمد!
فقط حیف که تا وسطاش استاد خوب ضرباهنگ سخنرانی رو حفظ کرده بود... اما کم کم، مخاطب( یعنی این جانب) حس کرد داره این پا اون پا می کنه!... اختلال ایجاد شده بود!... مخاطبه داشت می پرید!!!... آخرش دیگه فقط می خواستم بزنم بیرون!
استاد از سینما می گفت و فیلم، اما حس می کردم چقدر به درد وبلاگنویسا هم می خوره... اگه وبلاگ براشون فقط یه دفترچه خاطرات نباشه!
باید بتونن مخاطب رو میخکوب کنن!
باید حواسشون باشه، محتوای بدون فرم یعنی کشک!
باید بدونن اگه طولانی شه...
طولانی شد، الان مخاطب می پره!!! بسه دیگه!
......................................................
1. اسم استاد رو نگفتم انگار!... دکتر فراستی!
2.بماند که مدت هاست بی خیال صدا و سیما شده یم و امروز باز تشدید شد این حسمون!...
3. راستی... از بانی شرکتم تو این جلسه باید تشکر کنم!... ممنون!
دعا یادتون نره!
یا سلام!
از خواب که پا می شم، سکوت خونه و خاموشیش برام غیر عادیه...
هیچ کس خونه نیست!
یعنی کجا رفته ن؟... کاش لا اقل نامه ای میذاشتن برام!
تلفن رو برمی دارم و سریع شماره موبایل رو می گیرم!... صدای زنگ از اتاق بغلی بلند می شه!... جاش گذاشته انگار!
قطع می کنم و شماره ای دیگه... خوبه، این همراهشونه فقط صدای سلام رو می شنوم و بعد... دم مخابرات گرم! که هر وقت می خوایم آنتن نمی ده!
...
آروم می شم، لا اقلش اینه که صداشون گرفته نبود!... پس خدا رو شکر مشکلی نیست!... دلم به سرش میزنه بگه رفته ن خرید!!!
...
ولی سکوت خونه و تاریکیش، بد کلافه م کرده!
چراغ رو روشن می کنم و شروع می کنم به کنار زدن پرده ها...
اولی رو که کنار می زنم... مات می شم!
بیرون یه دست سفیده... برف، ریز و تند داره می باره و یکی دو سانتی هم نشسته!!!!
دیشب که خبری نبود، حتی از آسمون ابری!
چند دقیقه ای خیره می شم به رقص بی نظیرشون... و یاد ایام دور می افتم!
یادمه دبستان هر روز صبح که از خواب بیدار می شدم، اولین کارم این بود که پرده رو بزنم کنار و دل خوش کنم که شبانه چنان برفی اومده باشه که اون خانوم اخبارگو رو مجبور کنه بگه مدارس تعطیل!!!!
ولی خب... همیشه در حد یه آرزو برام موند، هر وقت هم که مدرسه ها تعطیل شد، از شب قبلش تابلو بود!
همیشه در انتظار یه برف غافلگیرانه و تعطیلی بعدش موندم!
...
و الان، خیره شده م به تحقق دیرهنگام آرزوم... به زمین سفید و برفایی که هم چنان با سرعت دارن می شینن روی زمین...
آرزوم برآوورده شد... چرا خوشحال نیستم؟
..........................................
نکنه طعم گس بزرگ شدن، آرزوای ساده و کوچیک کودکیامو قتلعام کرده؟!
یا سلام!
نمی خوام بگم خداحافظ...
نمی خوام هیچ رقمه این پستم، پست خداحافظی محسوب شه... حتی موقت!
اما...
یه چیزی شده!
یه زمانی این جا برا دلم بود و خودم... دلم... خودم... خودم... دلم.
ولی الان از دل که خبری نیست و از خودم هم!
قبلا اگه دلم می گرفت چه راحت می نوشتم این جا...
اما الان گرفته و چه محافظه کارانه دست به کیبورد شده م!... مباد حرفی از دلم پیش بیاد!
من یه چیزیم شده که نوشته هام دیگه از دل نیست...
این جا هم شاید یه چیزیش شده که نمی ذاره دلم توش راحت باشه!
سوتک هم سوتک قدیم!!!
...................................................................................
ولی عجیب دلم گرفته!
گاهی با خودم زمزمه می کنم کاش نباشم!
گاهی دلم می خواد خودم رو یه جا گم و گور کنم!
گاهی دلم می خواد هیچ اثر و ردی ازم نباشه... یه خلوت همیشگی بدون هیچ خاطره ای ازم!
حیف! خلوتش هم پیدا نمی شه تو این عصر شیشه ای که همه جا جلوت شده... حذف خاطره که دیگه محاله!
کاش می شد موقتا مرد! بدون حساب و کتاب اون دنیا... و باز برگشت!
خسته م!
دلم می خواد نباشم!
کاش می شد و می تونستم!
دعا کنید بشه!
یا سلام!
برای دوستی که تجربی می خواند و عجیب با فلسفه مخالف بود!:
کاش می دانستم چرا طب بوعلی قانون شد و منطق و فلسفه اش شفا...
دعا یادتون نره!