یا سلام!
هنوزم مخم داره سوووت میکشه!
پسرک چار پنج سالش بود. یه پسریچه ی بامزه و شیطون که به زمین و زمان بند نمیشد!
اومده بود بهش گفته بود فلان رنگ که دفعه پیش پوشیده بود بیشتر بهش میاد و دفعهی قبل قشنگتر بوده!
اون روز کلی بحث شد که این یعنی ممیزه؟ یعنی حالا باید جلو این نیم وجبی باحجاب بشیم؟ بحث کلی طول کشید و آخرش نتیجه این شد که بچه چارپنج ساله حجاب نمی خواد که! اگه از الان بخوایم نامحرمش بدونیم، الکی حساس میشه!
طبق روال، امشب بعد نماز، حاج آقا داشت مباحث احکامشو دنبال می کرد: مبحث محرم و نامحرم و احکامش...
جلسه که تموم شد:
من: پسربچه چارپنج ساله اگه...
حاج آقا (حتی نذاشت کامل مثالمو بگم!!): نامحرمه!
من: یعنی حجاب کامل؟ ( با تاکید روی کامل!)
حاج آقا: بله!
من (توی دلم): واااااااااااااااااااااااااااااای!
س 1893: در بعضى از احکام در خصوص کودک ممیّز آمده است: «کودکى که خوب را از بد تشخیص مىدهد» منظور از خوب و بد چیست؟ و سن تمییز چه سنى است؟
ج: منظور از خوب و بد چیزى است که عرف آن را خوب یا بد مىداند و باید در این رابطه، شرایط زندگى کودک و عادات و آداب و سنتهاى محلى هم ملاحظه شود و امّا سن تمییز، به تبع اختلاف اشخاص در استعداد و درک و هوش، مختلف است.
احساس میکنم زندگی یه کم سختتر شد از قبل! این خوب و بد...؟! کاش این عرف، یه کم مشخصتر بود!!!
حالم یه جورایی بده و همچنان مخم سوووووت میکشد!
بعدنوشت:
دیشب کلی تو مهمونی بحث شد! صبح زنگ زد بهم که زنگ زده م و سوال کردم و ... اینا!
ظاهرا حاج آقا زیادی سخت گیرن، خوب شد مرجع نشده ن!!!!!
یا سلام!
داشتم این مصاحبه رو می خوندم که تازه اسمشو فهمیدم: بیماری همه چیز سوژهبینی!
یه زمانی دقیقا به همین مرض گرفتار شده بودم! نفس می کشیدم برام سوژه میشد و حرف داشتم برا گفتن، اما چند وقتیه انگار به بیماری دیگهای مبتلا شدهم! بیماری «خب آخرش که چی؟» گویی! بدیشم اینه که بلافاصله بعد از اون یکی اومد سراغم، حتی نذاشت دوران نقاهت اون طی شه!!!
حالا چند وقتیه که با این مرض جدید دست و پنجه نرم میکنیم!
برا خودمون طبیب هم شدیم و نسخه پیچیدیم که یه مدت سکوت، شاید درمانش باشه!... بهتر که نشدیم هیچ، بدتر هم شدیم! همون چهارتا کلمه حرف زدن هم داره یادمون میره! نسخههه که جواب نداد... گفتیم بی خیالش شیم!
همین دیگه!
دعایمان کنید!
سالروز شهادت امام هادی بود، دعا کنیدکه از پیروانش باشیم!
یا سلام!
دیروز سر و وضع جدید پارسی بلاگ رو دیدم، اما چندان دقتی نداشتم! فهمیدم که منتخبا جمع شده حالا چه نوشتهش چه وبلاگش... و چند تا حذف و اضافهی دیگه... اما یه چیزی رو ندیده بودم... شاید اگر از هیستوری نمیخواستم بیام تو پارسی بلاگ هنوزم ندیده یودمش!
داشتم مثه همیشه دنیال پیشـ... میگشتم که دیدم خبری نیست! جاش یه چیز دیگه نشسته بود: سیسـ... !!!
تو صفحهی اصلی هم خبری ازش نبود... فقط نوشته بود: سرویس وبلاگ فارسی.
یعنی چی؟ اون پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ چی شد پس؟؟؟؟
چه بذارید چه نذارید پارسی بلاگ بازم برای من پیشرفتهترین سیستم مدیریته!
قبول دارم نکات ضعفی هم داره، اما حساب که میکنم نقاط قوتش غالبه بر نقاط ضعف... لاقل در نگاه من!
.....................................................................................
1. بعضی پستا رو که میبینم و بعضی اعتراضات رو، دلم برای مدیر پارسی بلاگ میسوزه،آخه انصاف هم خـ... بیخیال!
2. یه بار پای صحبت یکی از مسئولین فرهنگی بودیم، کلی بچهها انتقاد کردن و غر زدن، گفت قبول دارم ولی کاش هر کدومتون تو همین زمینهها یه سال کار اجرایی میکردین...!
یا سلام!
چند وقتی میشد یاد گرفته بودم سرم را بکنم زیر برف و دلخوش کنم که شهر در امن و امان است... چشمهایم را به ندیدن عادت داده بودم و گوشها را به نشنیدن و فرار میکردم از هر جا که...
نمیدانم چرا چند روزی است بیاختیار من برفهای دور و برم آب میشوند، هر آن کم و کمتر... و دردهایم در حال رجعتند انگار، بیش و بیشتر! آنقدر که هر لحظه بتوانند چشمانم را... بغضم را باز فرومیخورم!
کاش هنوز برفها بودند، نه برای دلخوش کردنم، که چند روزیست عجیب احساس ناامنی میکنم...
دنیای کثیفی داریم، حالم را بهم میزند...
یا سلام!
عاشق خلاص رفتنم...
همون موقعایی که شیب بزرگراه موافقته و موتور چنان دور برداشته که اگه با نیش ترمز به دادش نرسی 100 110 رو رد می کنه...
فقط گاهی یهو ترس تو دلم می افته که اگه الان ترمز ببُرم...
پینوشت:
عطف به جادههای زندگی
یا سلام!
نمیخواستم بنویسم... که چند وقتیه اصلا حس نوشتن نیست! ولی حرفاش...
خبر انفجار کانون رو که شنیدم حالم بد شد، هوا کم آووردم و قلبم انگار ریتم همیشگیشو گم کرد...
بهش اساماس زدم... اونجا چه خبره؟! نرسید!
دوباره... بازهم!
تماس که گرفتم، گفت من سالمم!... اما انگار تازه ماجرا برام جدی تر شده بود! من از شنیدن خبر شوکه بودم و اون قطعا از دیدنش شوکهتر! حرف زدن یادمون رفته بود انگار...!
نمی خوام از سکوت اولیهی صداو سیما بگم... نمیخوام از بحث تموم نشدهی سهل انگاری یا خرابکاری بگم... گرچه دوستتر میدارم زودتر فرمانداری از موضعش کوتاه بیاد!
نمیخوام از پیام آرام بخش آقا بگم...
فقط حرف امشبش باز آشفتهم کرد... حالش خوب نبود... میگفت: هروخ میخوام بخوابم یا ازخواب پامیشم اون صحنه ی لعنتی از جلو چشام رد میشه
هیچی نداشتم بگم که شاید یه ذره آرومش کنه...
یا سلام!
نمیدونم شبستونای زنونهی مسجد گوهرشاد رو دقت کردین یا نه؟! حاج آقا فقط برا خانوما میاد!... برا همین بود که راحت می تونستم ببینم که فاصله حاج آقا باهاش فقط هشت تا صف بود!
رکعت دوم نماز مغرب بود که گریهش شروع شد... گریه گریه گریه... فکر کنم سه چهار ماهه بود... گریهش تمومی نداشت انگار و من که جلوی مامانش نشسته بودم، دل تو دلم نبود... تند شدن ضربان قلبم رو به وضوح حس میکردم و منتظر بودم این یه رکعت باقی مونده زودتر تموم شه!... و حاج آقا با چه آرامشی هم چنان ادامه میداد...
نماز که تموم شد، نه تنها من که جلوش بودم، شاید نصف جمعیت مسجد برگشته بودن و نگاه مضطربشون دنبال صدای بچه بود...
بچه های چند ماهه معمولا کمتر اشک میریزن، گریهشون بیشتر صدا داره انگار... اما صورت کوچولوش که مثه چشماش قرمز شده بود، خیس اشک بود...
دست خودم نبود اما مدام از ذهنم میگذشت اگه پیغمبر پیشنماز بود...
یا سلام!
برای تولد پیغمبر رحمت نوشتن، برا من سخته، یعنی بهتره بگم خیلی سخت!
به سرم زد برم سراغ نهج الفصاحه و یه حدیث انتخاب کنم... رفتم، اما انتخاب... آدم غرق میشه، انتخاب کردن سختتر از نوشتنه انگار!!!
گاهی فکر می کنم، اونقدر دوریم از اسوهی حسنهمون که باید همهی سالها رو میذاشتیم به نام پیامبر اعظم!
اولین بار که سنن النبی به دستم رسیده بود، خیلی از مطالبش برام جدید و عجیب بود!
چقدر دوریم...
.......................................................................................................
1. عیدتون مبارک! هم تولد پیغمبر(ص) هم امام جعفر صادق(ع)
2. خنده داره! به سرم زد قالب رو به مناسبت عید عوض کنم، کردم... اما خب اونجوری که می خواستم نشد، جای قالب قبلیم رو هم گم کردم!!!
دعام کنید، زیاد!
یا سلام!
دفتر خاطراتم رو ورق می زنم... تقریبا قبل از تمام سال تحویلها نوشتهم... اوایل برام مهم بودن و شاد... بعد بی معنی شد برام، صرف یه قرارداد و این همه شادی الکی؟ بعدترها غمگین شدند... و امشب چقدر غمگینه!
حال و حوصله ی هیچ برنامهی شادی رو ندارم... تلویزیون داره خودش رو خفه میکنه با برنامههای مثلا شادش، با موسیقیای شادش!!، با طنزای... و من با اینکه چند روزی هست ماه صفر هم تموم شده، بازم دلم مداحی میخواد و روضه...
یه سال دیگه تموم شد و باید کارنامهی یه سالهم رو زیر و رو کنم... کارنامهای که به نظرم جالب نیست!
عید...!
کاش عید بود! کاش عید باشه!
هر روز که در آن معصیت نشود...
................................................................
1. سالی پربرکت برایتان آرزومندم!
2. چرا هر چی بزرگتر میشم انگار زمان زودتر میگذره؟ قبلترها چقدر یک سال طول میکشید...
3. اولین عیدیم رو دیشب گرفتم! قبل از تحویل سال! غافلگیرکننده بود، گرچه اون موقع حس و حالم جالب نبود، اما... ممنون!
.
.
.
4. چند روزه حس میکنم شاید بیشتر از همیشه باید دعام کنید...
یا سلام!
خانوم کوچولوا تو صف نشسته بودن و ازم می خواستن یه کم اون ور تر بشینم تا صف چهار پنج نفره ی دوستانه شون رو پاره نکنم... یه کم اون ور تر نشستم!... از جلو اتصال بود!
یکیشون، مفاتیحی دست گرفته بود و یه چیزایی زیر لب زمزمه می کرد، هر چی گوش تیز کردم و سرم رو نزدیکش کردم، چیزی دستگیرم نشد!... آخر سر، مفاتیح رو که بست، رو به من خنده ای کرد و گفت هنوز همه ی حروف رو نخوندیم، نمی تونم کامل بخونم!!!!
نماز که تموم شد، چقدر وسوسه شدم برای یه التماس دعا گفتن به همون صف چند نفره ی خانوم کوچولوا...
خوش حالم که از صف جلویی اتصال داشتم، ولی هنوز ذهنم مشغوله، اگه فقط اتصالم به این صف دوستانه بود... باید چی کار می کردم که یه وقت دل کوچولویی نگیره؟